ماجرای سانسور نامه اسرای ایرانی در جنگ تحمیلی-راهبرد معاصر

ماجرای سانسور نامه اسرای ایرانی در جنگ تحمیلی

روایت آزادگان دفاع مقدس درباره سانسور نامه اسرای ایرانی در جنگ تحمیلی را از نظر می‌گذرانید.
تاریخ انتشار: ۲۲:۰۴ - ۰۶ آذر ۱۳۹۸ - 2019 November 27
کد خبر: ۲۹۱۲۴

در جبهه‌های جنگ یک نفر از این جمع از فرماندهان سپاهی، یک نفر از نیروی هوایی ارتش و سه نفر بسیجی بودند. سه نفر در عملیات رمضان همان عملیاتی که توسط ستون پنجم دشمن لو رفته بود و دو نفر در عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد به اسارت دشمن درآمدند آن هم وقتی در حالیکه بیشترشان مجروح شده بودند. بی رحمی دشمن بعثی اقتضا می‌کرد که هیچ کدام از تخصص‌هایشان در جبهه نگویند تا زنده بمانند و تاب شکنجه صدامیان را بیاورند. هر کدام به اندازه یک کتاب حجیم از دوران اسارتشان حرف برای گفتن دارند.

 

معتقدند هیچ رزمنده‌ای کمترین احتمال را به اسیر شدنش نمی‌داد، اما جنگ بود و به غیر از شهادت و مجروحیت، اسارت در چنگال دشمن را هم در خود داشت. ۴۳ هزار آزاده دفاع مقدس گویای فصل مهمی در تاریخ هشت سال دفاع مقدس است. رزمندگانی که در خاک عراق و در اردوگاه‌های رژیم بعث برای خودشان یک جمهوری اسلامی با مختصات خاصی را رقم زده بودند. رهبری این آزادگان بر عهده حجت الاسلام ابوترابی بود و اسرا هر ساعت و هر روز با مقاومت در اسارت، جهاد بزرگی را رقم می‌زدند.

 

در دوران اسارت،حرف شنوایی اسرای ایرانی از حاج آقای ابوترابی چگونه به وجود آمد؟

از شناختی که اسرا در مورد او پیدا می‌کردند. وقتی حاج آقا ابوترابی از اردوگاهی می‌رفت، واضح بود که نور از اردوگاه می‌رود، وقتی می‌آمد هم اثر کارهایش چنان میان بچه‌ها مشخص بود که بعثی‌ها هم متوجه این اثرگذاری می‌شدند. یکی از کارهایش این بود که آیاتی از قرآن را انتخاب می‌کرد و به بچه‌ها می‌گفت این آیات را حفظ کنید. خیلی از آیاتی که با این شیوه حفظ کردیم، پس از ۳۰ سال هنوز زمان قرآن خواندن یادمان می‌افتد. مهربانی و دلسوزی او از هر جهت ۲۰ بود.

 

همه بچه‌ها از حاج آقای ابوترابی حساب می‌بردند. ایشان فردی مبارز بود که در جنوب لبنان همراه و هم‌رزم شهید چمران بود. به تمام معنا چریک بود. از یک متر و نیم سیم خاردار درجا می‌پرید. ما اکثرا در اردوگاه بسیجی بودیم و آمادگی جسمانی بالایی نداشتیم، اما رضا زاغی که یکی از تکاوران اسیر شده بود به ما بابت آمادگی بدنی‌اش فخر می‌فروخت. سر همین موضوع در اردوگاه مسابقه شنا گذاشتند. حاج‌آقا ابوترابی برای تمام کردن ادعا‌های او در این مسابقه شرکت کرد و حدود ۱۵۰۰ شنا رفت درحالیکه تکاور ۸۰۰ شنا رفت.

 

زنده بودنم در اسارت را مدیون حاج آقای ابوترابی هستم چرا که ما با تندروی‌هایمان داشتیم جانمان را از دست می‌دادیم. نمی‌دانستیم که با بعثی‌ها چطور برخورد کنیم. ایشان به ما یاد می‌داد.
 

روح حاج آقا خیلی تاثیرگذار بود. یادم هست یک سرگرد عراقی آمد و فرمانده اردوگاه شد. شمرترین فرمانده آنجا بود و همه را فلک می‌کرد. وقتی وارد می‌شد، ما تن و بدنمان می لرزید که این بار چه طور می‌خواهد با ما برخورد کند؟ وقتی وارد اردوگاه شد، روزهای اول مسئولیتش را خیلی سختگیرانه با ما برخورد می‌کرد. حاج آقا ابوترابی یک بار دست به دست این سرباز عراقی رفت وسط اردوگاه و با او حرف زد. چنان با روحیه خاص و تأثزگذاری بالایش او را تسخیرش کرده بود که برای ما عجیب بود. ولایت یعنی حاج آقا ابوترابی در دوره اسارت. من الان می‌گویم زنده بودنم در اسارت را مدیون حاج آقا هستم چرا که ما پیش از آشنایی با تفکرات حاج آقای ابوترابی با تندروی‌هایمان و عدم آگاهی داشتیم جانمان را از دست می‌دادیم. نمی‌دانستیم که با بعثی‌ها چطور باید برخورد کنیم. ایشان به ما یاد می‌داد. حاج آقا شخصی بود که خودش در ولایت ذوب شده بود. مرد عمل بود.

 

وقتی نماینده مجلس شد یک آزاده از سیستان و بلوچستان مریض شده بود و افتاده بود. به محض اینکه خبر را شنید نیمه شب بود که عزم رفتن به سیستان و بلوچستان را کرد تا به این آزاده سر بزند. نه تنها فقط با آزاده‌ها بلکه با همه مردم خاکی و صمیمی برخورد می‌کرد و می‌گفت نماینده‌های که به مجلس می‌رود باید برای مردم کار کرده و مردمی باشند. آقایان نماینده دوره ششم مجلس او را به خاطر این نوع رفتارهایش مسخره می‌کردند.

 

 در مجلس ششم علیه ابوترابی حرف زدند که: یا همه‌اش در پیاده روی است و یا وقتش را با آزاده‌ها می‌گذراند و اصلا در مجلس حضور ندارد. او را به خاطر مردمی بودن تمسخرمی‌کردند
 

ابوترابی اولین کسی بود که قضیه راهپیمایی اربعین را کلید زد. از اسارت که برگشتیم به اتفاق حاجی ۲۴ نفر بودیم که پای پیاده به مرز خسروی برای برگزاری مراسم دعای عرفه رفتیم. بعد از آن هر سال این کار را تکرار می‌کرد. همان زمان در مجلس علیه ایشان حرف زدند که ابوترابی یا همه‌اش در پیاده روی است و یا وقتش را با آزاده‌ها می‌گذراند و اصلا در مجلس حضور ندارد. یادم هست وقتی کاندید شده بود و تلاش ما را برای اینکه انتخاب شود را می‌دید به من گفت: «آقا جان برای من تبلیغ نکن.» گفتم: «چرا؟» گفت: «اگر قرار باشد من مجلس بروم آن خدایی که بخواهد در دل مردم می‌اندازد که به من رأی بدهند. این پوستر‌ها همه بیهوده است. خرج اضافه است.» انتخابش هم واقعا خدایی بود. یعنی من هیچ لحظه ندیدم ایشان کاری برای غیر از خدا انجام بدهد.
اگر ابوترابی نبود حداقل دوهزار نفر از اسرا در دوره اسارت نابود شده و هیچ‌گاه به کشور برنمی‌گشتند. می‌گفتیم او یک فرشته بود که خدا برای راهنمایی و نجات بچه‌ها فرستاده بود.

 

ماشاالله بویه راضی:اگر ابوترابی نبود حداقل دوهزار نفر از اسرا در دوره اسارت نابود شده و هیچ‌گاه به کشور برنمی‌گشتند. چون رژیم بعث مثلا با نماز جماعت مخالف بود و ما هم اصرار به برگزاری آن داشتیم. در سر صف نماز جماعت گاهی با چوب به سر همه می‌کوبیدند. حتی سر بعضی‌ها به این خاطر می‌شکست. این تندروی‌ها بین بچه‌ها بود که ابوترابی آن را تعدیل کرد. ما می‌گفتیم او یک فرشته بود که خدا فرستاده بود برای اینکه بچه‌ها را راهنمایی کرده و نجات دهد. من گاهی وقت‌ها شک می‌کردم و با خودم می‌گفتم نکند او را جمهوری اسلامی فرستاده تا اسیر بشود و بچه‌ها را حفظ کند. خیلی از بچه‌ها اینطوری فکر می‌کردند. چون نماینده امام بود در لشگر ۹۲ زرهی اهواز. همیشه هم می‌گفت مراقب سلامتی خودتان باشید تا برگردید به وطن.

 

قاسم صادقی:بله اینطور بود. آنقدر وجود حاج اقای ابوترابی میان اسرا شگفت انگیز بود که برخی فکر می‌کردند طبق برنامه ایران او وارد اسرا شده. ولی واقعیت این بود که در ابتدا وقتی به اسارت رژیم بعث درآمده بود کسی او را نمی‌شناخت و بعثی‌ها نمی‌دانستند چه کسی را اسیر کرده‌اند. یک نفوذی حاج آقا ابوترابی را لو داده بود و از افکارش گفته بود. بعثی‌ها هم خیلی او را زدند و اذیت کردند. بعد هم به این نتیجه رسیدند که حرفش بین اسرا اثرگذار است و می‌توانند از ایشان برای آرامش اردوگاه‌ها استفاده کننده. حاج اقای ابوترابی هم به این وسیله رسالت خودش را انجام می‌داد.

 

بی‌منطق حرف نمی‌زد. آنقدر صبور بود که اگر دو ساعت می‌نشستیم و از گاو و گوسفند و مشکلاتی که از خانواده داشتیم برایش می‌گفتیم، با صبوری گوش می‌کرد. صحبت تک تک اسرا را گوش می‌کرد و به روی خودش نمی‌آورد که حرف‌های کسی طولانی شده یا نه. یک کلام هم به کسی نمی‌گفت چرا این همه وقت من را می‌گیری. آخر صحبت‌ها هم دلداری می‌داد تا طرف راضی شود و خودش صحبت را تمام کند. با هر قشری با آغوش باز برخورد می‌کرد. حتی خود عراقی‌ها هم برای او احترام قائل بودند.

 

علیرضا خدایاری:حدودا ۴۰ روز در موصل کوچک با حاج آقا ابوترابی با هم در یک اردوگاه بودیم. از این مدت حدود ۱۰ تا ۱۵ روز را هر صبح بعد از نماز صبح می‌رفتم پیش حاج آقا تا به من صرف عربی یاد بدهد بعد از آن هم شروع می‌کرد به حرف زدن، نصیحت کردن و دلداری دادن. به خاطر همین رفتار‌ها بود که بچه‌ها هم از ایشان حرف شنوی داشتند. اخلاق تنها چیزی است که می‌تواند بر همه چیز اثر بگذارد.

 

هواپیمایی ایرانی را منافقین دزدیده و به عراق برده بودند که مسافران آن با اسرا دیداری داشتند. از این ماجرا بگویید.

ماشاءالله بویه راضی:مسافر‌های هواپیمایی که منافقین دزدیده بودند و جریانش را در فیلم اخراجی‌های دو آقای ده‌نمکی نشان دادند، را آوردند آنجا. من مریض بودم و به همین دلیل به بیمارستان فرستاده شدم. آنجا شنیدم که می‌گفتند یک هواپیمای ایرانی دزدیده و آورده‌اند به عراق. هرچند به عربی می‌گفتند، اما ما هم متوجه می‌شدیم. گفتیم این‌ها چرت و پرت می‌گویند. وقتی ما را از بیمارستان به اردوگاه بازگرداندند، اسرایی را آن طرف اردوگاه دیدیم که همه لباس‌هایشان شبیه ایرانی‌ها بود. خانم‌هایی که مانتو و چادر داشتند و هی به ما دست تکان می‌دادند. ما، اما رویمان را برمی‌گرداندیم، چون فکر می‌کردیم، ایرانی‌های پناهنده به عراق هستند. تا وقتی در داخل اردوگاه به آن‌ها نزدیک شدیم و فهمیدیم مسافران هواپیما هستند.

 

حال عجیبی بود. بچه‌های ما سال‌ها بود که در اسارت بچه‌هایشان را ندیده بودند. این مسافران یکسری بچه‌های کوچک در در بغل داشتند. برخی اسرای ایرانی وقتی چشمشان به این بچه‌ها می‌افتاد، از گریه زار می‌زدند. یکی از اسرا به خانمی گفت: «می‌دهی بچه را ببوسم؟» مادر بچه را به سمت اسرا داد تا بچه‌ها او را ببوسند. آنقدر همه نسبت به دیدن این بچه به یاد خانواده‌هایشان شوق داشتند که وقتی یک نفر بچه را در بغل گرفته بود، صد نفر به دنبالش بودند تا بچه را نوازش کنند. بعد هم یکسری اسم و آدرس خود را به ایرانیان هواپیمای ربوده شده دادند تا به خانواده‌هایشان اطلاع بدهند که در چه شرایطی هستند.

 

در هر دیگ غذای شب، یک صابون می‌انداختند که بچه‌ها همه اسهال بگیرند و فکر فرار به سرشان نزند. با مریض نگه داشتن بچه‌ها جلوی فرارشان را می‌گرفتند.

 

از شیرین‌ترین و تلخ‌ترین خاطرات دوران اسارت خود بگویید.

ماشاءالله بویه راضی:در اردوگاه ۹ رمادیه بودیم که خبر رحلت امام آمد. غم‌انگیزترین خاطره ما همین رحلت امام بود. مدتی را در اردوگاه تکریت ۱۷ همراه با حاج آقا ابوترابی بودیم تا سال ۶۹ که بعد ازهشت سال و سه، چهارماه از اسارت آزاد شدیم. یکی از اتفاقات تلخ مربوط به بین القفسین بود. یکی از اردوگاه‌هایی که رفتیم، اردوگاه الرمادی بود که بین‌القفسین نام داشت. بین‌القفسین اردوگاهی بود که اصلا حفاظ بیرونی نداشت. حاج آقا ابوترابی هم آن زمان همراه ما بود. چهار یا پنج ماه که آنجا بودیم همه اسرا مریض بودند. من آنقدر از شدت بیماری ضعیف شده بودم که روی دوش می‌آوردند و می‌بردند. بعدا فهمیدیم در هر دیگ غذای شب، یک صابون می‌انداختند که بچه‌ها همه اسهال بگیرند و فکر فرار به سرشان نزند. با مریض نگه داشتن بچه‌ها جلوی فرارشان را می‌گرفتند.

 

فریدون احمدزاده:یکی از خاطرات جالب من مربوط بهیک سرباز فضول در محوطه اردوگاه است که در همه جا سرک می‌کشید. وقتی هم به یک آسایشگاهی شک می‌کرد که مثلا می‌خواهند برنامه‌ای برگزار کنند، از آنجایی که در قوانین آسایشگاه ممنوع بود، آن شب را از مقابل آسایشگاهی که درموردش شک کرده بود، تکان نمی‌خورد.

 

آسایشگاه‌ها از طرفین با هم فاصله‌ای حدود ۵۰ متر داشتند. برای اینکه به خاطر خوش خدمتی این سرباز فضول عراقی برنامه بچه‌ها لو نرود، مدلی برنامه می‌گذاشتند که اگر فلان شب یک آسایشگاه دعای کمیل دارد، آسایشگاه رو به رو برنامه دیگری داشته باشند؛ و شرایطی پیش نیاید که یکدفعه همه با هم شروع کنند دعا خواندن.

 

یک بار این سرباز آمد و دم درب آسایشگاه ما ایستاد. من هم نگهبان بودم و با آینه رفت و آمد‌ها را زیر نظر داشتم. نزدیک ما که شد گفت: «من دارم دیوانه می‌شوم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «اینجا شما دارید گریه می‌کنید و دعای کمیل می‌خوانید؛ آن روبه رو دارند می‌رقصند. من نمی‌دانم بین شما چه خبر است؟» این حرف را می‌زد، چون آسایشگاه روبرو برنامه اش را طوری تنظیم کرده بودند که تئاتر به همراه ورزش باستانی برگزار کند. این عراقی هم حالت‌های ورزش باستانی ما را نمی‌شناخت و فکر می‌کرد این‌ها می‌رقصند. خلاصه می‌گفت: «نه به آن رقص‌تان نه به این دعایتان! من کدامتان را قبول کنم؟»

 

یکی از دوستان نقاشم چند وقت پیش تابلوی بزرگ نقاشی من را نشانم داد و گفت: «این عکس را برای چهلم شهادتت کشیده بودم.»

 

یکی دیگر از خاطرات گفتنی این دوران مربوط به یکی از دوستانم است که نقاش بود و در زمان اسارت من، عکسم را کشیده بود. چون وقتی مفقودالاثر می‌شوم، مدت‌ها طول می‌کشد تا از اسارتم خبر بگیرند و مدتی فکر می‌کردند من شهید شده‌ام. حتی مراسم ختم و چهلم هم برایم گرفته بودند. چند وقت پیش همین دوست نقاشم من را خواست و گفت: «حاجی می‌خواهم یک چیزی به تو نشان بدهم که هنوز آن را ندیدی.» بعد تابلوی بزرگ نقاشی من را نشانم داد و گفت: «این عکس را برای چهلم شهادتت کشیده بودم.»

 

یکی از مسائلی که توسط آن اسرا توانستند در دوران اسارت تهدید را برای خود به فرصت تبدیل کنند مسئله تشکیل گروه‌های فرهنگی بود. شما عضو چه گروه‌هایی بودید و چه نوع فعالیت‌هایی داشتید؟

علیرضا خدایاری:ما در آسایشگاه خود گروه تئاتر داشتیم. من هم مسئول تئاتر بودم و کارگردانی می‌کردم. بعد از آزادی هم با بعضی از بچه‌های همان گروه حدود هفت یا هشت اجرا در مناطق مختلف تهران داشته‌ایم. من در ابتدا هیچ چیز از اجرا بلد نبودم. تنها کاری که کردم این بود که تمام اصطلاحات را بلد بودم و خیلی از فعالیت‌ها از جمله طراحی صحنه را می‌دانستم. کار‌هایی که بچه‌های تئاتری از یاد گرفتن آن در دوران اسارت بسیار تعجب می‌کنند.

 

مهدی نظری: فعالیت فرهنگی اردوگاه هم بین بچه‌ها برنامه‌ریزی می‌شد. اردوگاه ما ۱۷ آسایشگاه داشت که برای هر آسایشگاه یک مسئول فرهنگی تعیین کرده بودیم. رهبری مخفیانه اسرا بر عهده یک نفر بود و مسئول ظاهری اردوگاه که با عراقی‌ها در ارتباط بود کس دیگری بود. درواقع رهبری اسرا بر عهده روحانیت اردوگاه‌ها بود. مثل خود آقای ابوترابی مثل جمشیدی، مروتی، صالح آبادی و... این‌ها روحانی‌هایی بودند که همگی از شاگردان خود حاج آقای ابوترابی بودند و خط مشی فرهنگی اردوگاه‌ها توسط آن‌ها تأمین می‌شد.

 

ظاهرا در کنار فعالیت‌های فرهنگی، کلاس‌های آموزشی هم برگزار می‌شد.

علیرضا خدایاری:بله مثلا یک نفر را داشتیم به نام عبدالله علی محمدی که سواد نداشت. اما طوری آنجا در اردوگاه از بچه‌ها سواد یاد گرفت که وقتی بازگشت رفت امتحان داد و دیپلم گرفت. یکی دیگر از افرادی که آنجا درس خواند، عباس مسعودی بود که یک مدتی معاون دانشگاه اصفهان بود و از اساتید دانشگاه بود. یادم هست در عرض دو ماه و نیم در دوران اسارت، قرآن را حفظ کرد. در آنجا من صرف را از حاج آقا یاد گرفته بودم. مدتی بعد یکی از دوستان در اردوگاه به من گفت تو بیا صرف را به من یاد بده و من ریاضی یادت می‌دهم. یک سال و نیم او با من ریاضی، دیفرانسیل و انتگرال کار می‌کرد.

 

ریشه بحث آموزش توسط حاج آقا ابوترابی در اردوگاه‌ها مطرح شد. یادم هست مدتی از صبح که بیدار می‌شدم تا شب حدود ۱۵ کلاس داشتم.

 

همه این زنجیره آموزش‌ها هم زیر نظر حاج آقا ابوترابی شکل گرفت؟

علیرضا خدایاری:ریشه بحث آموزش توسط حاج آقا ابوترابی در اردوگاه‌ها مطرح شد. البته بخش زیادی هم خودجوش پیش آمد. بچه‌ها همدیگر را تشویق می‌کردند. یادم هست مدتی از صبح که بیدار می‌شدم تا شب حدود ۱۵ کلاس داشتم. این کلاس‌ها چگونه برگزار می‌شد؟ من به یکی عربی یاد می‌دادم. او به دیگری چیز دیگری یاد می‌داد و این زنجیره ادامه داشت.

 

فریدون احمدزاده:ثمره‌ای از روز‌های اسارت که می‌توانم بگویم اکثر اسرا از آن بهره بردند، آموختن قرآن بود آن هم با معنای دقیق آیات. اولین سوره‌ای هم که آقای حدادی در اردوگاه شروع به یاد دادن کرد، سوره مریم بود. مثلا ۵ آیه را به تعدادی در یک شب می‌آموختند و شب بعد این افراد باید ۵ آیه را با کل بچه‌های اردوگاه کار می‌کردند. الان تقریبا همه آن بچه‌ها بدون نیاز به ترجمه قرآن، مفهوم آیات را می‌دانند. بالاترین و بهترین چیزی که از زمان اسارت برای من مانده همین است.

 

در میان اسرا مهندس و دکتر از همه قشری داشتیم. حتی مهندس زردبانی یکی از معاونین شهید تندگویان (وزیر نفت) نیز بین بچه‌ها بود. او مسلط به زبان انگلیسی، آلمانی و فرانسه بود.

 

مهدی نظری: اسرایی که سطح تحصیلات و سواد علمی‌شان بالاتر از بقیه بود به بچه‌ها دروس مختلفی را آموزش می‌دادند. خب ما در میان اسرا مهندس و دکتر از همه قشری داشتیم. حتی مهندس زردبانی یکی از معاونین شهید تندگویان (وزیر نفت) نیز بین بچه‌ها بود. البته او در بازجویی ابتدای اسارتش خود را راننده آقای تندگویان معرفی کرده بود. بعد از چند سالی که در زندان رشید بغداد اسیر بود سرانجام او را به اردوگاه ما اوردند. او مسلط به زبان انگلیسی، آلمانی و فرانسه بود و به بچه‌ها آموزش می‌داد. تسلطش طوری بود که وقتی نیرو‌های صلیب سرخ می‌آمدند، ما مشکلی بابت ترجمه نداشتیم. او با بچه‌های اردوگاه زبان انگلیسی کار کرد به طوری که بچه‌ها شش ماهه زبان انگلیسی را یاد گرفتند.

 

اسرای اهل تسنن داشتیم که در کردستان توسط کومله و دموکرات اسیر شده بودند و اصلا سواد فارسی نداشتند.

 

یا مثلا ما اسرای اهل تسنن داشتیم که در کردستان توسط کومله و دموکرات اسیر شده بودند و اصلا سواد فارسی نداشتند. یادم هست عثمان ۶۰ سال سن داشت. اما به زبان انگلیسی با لهجه انگلیسی مسلط بود به طوریکه نیرو‌های صلیب سرخ از او می‌پرسیدند که انگلیسی زبان مادری شماست؟ و دوست داشتند فقط او صحبت‌های بچه‌ها را ترجمه کند. خصوصا در اردوگاه موصل ۴ سطح تحصیل بچه‌ها بالا بود. خیلی از بچه‌های دیگر هم وقتی از عراق و اسارت برگشتند، ادامه تحصیل دادند و حالا می‌بینید که سطح تحصیلاتشان فوق لیسانس و دکتری است.

 

از سانسور و دستبرد در نامه نگاری اسرا با خانواده‌هایشان در ایران هم نقل‌هایی شده است. این مسائل چگونه اتفاق می‌افتاد؟

ماشاءالله بویه راضی:از سالی که منافقین به عراق آمدند، نامه‌هایی که بچه‌ها با دست خط رمزی و ضرب‌المثل می‌نوشتند تا خانواده‌شان متوجه شوند، منافقین شناخته بودند. این نامه‌ها به اردوگاه برگشت می‌خورد و صاحب نامه را شکنجه می‌کردند. یعنی تمام نامه‌ها می‌رفت به دست منافقین و آن‌ها هم خوانده و برخی را سانسور می‌کردند.

 

مهدی نظری: کسی آنجا کارشناس خط که نبود، ولی نامه‌ها یکی به نام خاله فلان اسیر می‌آمد، یکی به نام عمه و گاهی اوقات هم دستخط را شبیه سازی می‌کردند و محتوای مورد نظر را به اسرا انتقال می‌دادند. به یکی از اسرا که بچه دزفول بود نامه آمد که خانه شما موشک خورده و تمام خانواده‌ات از بین رفته است. از نظر روحی و روانی او را به هم ریختند، اما بعد از اینکه وقتی از عراق برگشت به کشور فهمید که همه زنده هستند. ولی با این کار ضربه روحی خود را به اسرا می‌زدند.

 

از سالی که منافقین به عراق آمدند، نامه‌هایی که بچه‌ها با دست خط رمزی و ضرب‌المثل می‌نوشتند تا خانواده‌شان متوجه شوند، منافقین شناخته بودند. این نامه‌ها به اردوگاه برگشت می‌خورد و صاحب نامه را شکنجه می‌کردند.

 

شما در اسارت متوجه این موضوع شدید که نامه‌ها پیش از آنکه به مقصد برسد توسط منافقین خوانده می‌شود؟

مهدی نظری: بله؛ وقتی اداره سانسور عراق (سانسور یعنی وارسی نامه‌ها) به دست منافقین افتاد کم کم موضوع را فهمیدیم. به اردوگاه‌ها سرکشی هم کردند. این‌ها وقتی متوجه شدند بچه‌ها نامه‌های سری و مخفی دارند. حتی نامه و دستخط امام را داشتیم که به بچه‌ها نوشته بود. الان نامه‌اش هم در موزه نگهداری می‌شود. توصیه داشتند به اسرا که صبور باشید و... بعد از آن فهمیدند بچه‌ها ارتباط نزدیک با حضرت امام و رؤسای مملکت دارند. بعضی از اداره سانسور را به دست منافقین دادند. البته ناگفته نماند که ما این مشکلات را از صلیب سرخ جهانی داشتیم. بخشی از این منافقین، در واقع اعضای صلیب سرخ بودند یعنی کسانی که همه حرف‌های ما را می‌شنیدند و بر علیه ما استفاده می‌کردند.

 

 یعنی این حرف‌های پشت پرده با مدیریت خود صلیب سرخ صورت می‌گرفت؟

مهدی نظری: بله، چون این‌ها می‌آمدند با ما صحبت می‌کردند و ما نسبت به گفته‌ها و خواسته‌هایمان از صلیب سرخ صادق بودیم. اما آن‌ها می‌رفتند و حرف‌های ما را با کمک روانشناسان جنگ تحلیل می‌کردند. وقتی ما به بچه‌های صلیب سرخ می‌گفتیم قرآن می‌خواهیم این‌ها می‌دانستند قرآن می‌تواند اثر مثبتی روی بچه‌ها داشته باشد، همه جور کتاب انگلیسی زبان برای ما می‌آوردند، اما می‌گفتند در بغداد قرآن نیست که برای شما بیاوریم. این از خباثت این صلیب سرخی‌ها بود که گفته شده حتی از مآموران سازمان سیاه هم در میان نیرو‌های صلیب سرخ برای کسب اطلاعات و جاسوسی نفوذ کرده بودند.

 

منبع: تسنیم

ارسال نظر
تحلیل های برگزیده