حکایت سوختن مأمور ناجا برای نجات راننده بلوچ-راهبرد معاصر
فراهم شدن امکان دریافت کارت ورود به جلسه آزمون‌های نهایی نوبت دی ماه آموزش و پرورش شرور مسلح شمیران دستگیر شد پرداخت حقوق بازنشستگان کشوری براساس جداول جدید متناسب سازی از ۲۸ آذر / واریز حقوق در دو بخش ادارات، مدارس و دانشگاه‌های کرمانشاه فردا چهارشنبه تعطیل شدند تهران فردا هم تعطیل شد/ آموزش غیرحضوری مدارس و تعطیلی دانشگاه‌ها و ادارات استان تهران مدارس و دانشگاه‌های زنجان چهارشنبه ۲۸ آذر تعطیل شد فردا دانشگاه بوعلی سینا تعطیل شد/ فعالیت‌های آموزشی به صورت مجازی آلودگی هوای تهران به وضعیت قرمز رسید مدارس قم فردا (چهارشنبه) غیرحضوری شد نیمه شرقی کشور رکوردار سرما شد  ادارات مازندران فردا تعطیل نیست؛ فعالیت مدارس غیرحضوری تردد رایگان بانوان با BRT و مترو در روز زن / برگزاری نمایشگاه خوداشتغالی زنان در ایستگاه‌های منتخب مترو مدارس ۱۱ شهرستان کرمانشاه فردا چهارشنبه تعطیل است / ادارات فعالند مدارس و دانشگاه‌های یزد فردا هم تعطیل شدند گیلان ۲۷ آذرماه تعطیل نیست

حکایت سوختن مأمور ناجا برای نجات راننده بلوچ

پژو 405 با تعداد زیادی دبه و گالن بنزین متلاشی شده در اطرافش، راننده را در خود جای داده بود. دستم را دور جوان بلوچ حلقه زدم و با تمام توان سعی کردم او را بیرون بکشم، نشد، راننده به ماشین چفت شده بود. به ناگاه ماشین منفجر شد. آتش بود و من و دستی که دور جوانک بلوچ مانده بود. همه با هم در حال سوختن... .
تاریخ انتشار: ۱۱:۵۷ - ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸ - 2019 May 07
کد خبر: ۱۰۴۷۱
به گزارش راهبرد معاصر ، روایت جانفشانی و ایثار مأموران پلیس انگار پایانی ندارد؛‌ اما این بار این روایت، بازی آتش با زندگی است؛ رفتن به دل آتش برای نجات یک هموطن، فارغ از شیعه یا سنی بودن آن که حکایتی است بس بزرگ و جوانمردانه.

داستان جانفشانی ستوان «وحید خسروانی» جمعی یگان تکاور 110 نیک‌شهر را شنیده اید؟مامور 27 ساله‌ ای که برای نجات جان راننده خودرویی که قاچاق بنزین داشت خود را ققنوس وار به آتش زد.

ستوان وحید خسروانی در حالیکه  سوختگی های خود را در بیمارستان شیراز  تازه پانسمان کرده بود  برایمان از روز حادثه گفت .

۱۲ اردیبهشت بود؛ حوالی ظهر. دو اکیپ برای گشت‌زنی عازم منطقه شدیم ؛ تقریبا 15 کیلومتر از نیک‌شهر خارج شده بودیم که اکیپ دوم به من اعلام کرد که یک ماشین آنطرف‌ جاده، چپ کرده است. به سر صحنه رفتیم؛‌ پژوی 405 مشکی فاقد پلاک، طوری به صخره برخورد کرده بود که مچاله شده بود،‌دبه‌ها و گالن‌های متلاشی شده سوخت در اطراف ماشین به چشم می‌خورد. بوی بنزین همه جا راگرفته بود.

دور و بر چرخی زدیم. راننده نبود. به راننده‌ام گفتم کمی عقب‌تر برود. احتمال انفجار خودرو بود. به سمت خودرو رفتم،‌دنبال راننده گشتم و یافتمش؛ در میان آهن‌های مچاله شده، هنوز پشت فرمان بود. جوانی هم سن وسال خودم در لباس بلوچ. صدایش کردم جوابی نداد. خواستم درب ماشین را باز کنم که نشد؛ درب گیرکرده بود.

روی سقف رفتم؛ سعی کردم از سمت شاگرد خودرو وارد ماشین شوم. دستم را دور جوانک حلقه کردم و با تمام زوری که داشتم خواستم او را به بیرون از ماشین بکشم؛ جوانک نایی نداشت تا همکاری کند. همه زورم را جمع کردم و دوباره سعی؛ اما دریغ از یک تکان.

انگار راننده به خودرو چفت شده بود. صدای فریاد همراهانم که می‌گفتند:« وحید سریع بیا بیرون؛ الان منفجر می‌شود» را به پشت گوش انداختم، باز هم سعی کردم اما هر چه جلوتر رفتم کمتر جواب گرفتم.

در این گیرودار، ناگهان ماشین منفجر شد؛ من ماندم و دستی که دور جوانک بلوچ بود و شعله‌های آتش. بیدی نبودم که از این بادها بلرزم. باز هم سعی کردم. شعله‌های آتش زبانه می‌کشید. گرما را در وجودم احساس می‌‌کردم. شعله ها دیگر به خودم رسیده بود، به لباسم و کم کم به زیر پوستم... .

... تن صدایش تغییر می‌کند. با صدای لرزانی که قطره های اشک همراهش می‌شود؛ می‌گوید:هر چه تلاش کردم نشد، باور کنید هنوز دستانم دور جوانک بلوچ بود که دوستم-صفرپور- آمد و در شعله‌های آتش مرا بیرون کشید.

او مرا کشید و من جوانک را از توی ماشین...اما نشد.دستانم دیگر نا نداشت. شعله های آتش به عمق جانم رسیده بود.نفس نداشتم ....

غوغایی به پا بود، صفرپور هم دچار سوختگی و موج انفجار شده بود.

اما آنطرف؛ هنوز آتش، وحشیانه زبانه می‌کشید و جوانک بلوچ را در خود فرو می برد.

برایم از بعد حادثه می‌گوید؛ بعد از حادثه با بچه ها به نیک شهر برگشته و بعد از مداوای اولیه، چون آمبولانس کولر دار پیدا نشد، با خودروی شخصی خودم که دوستم  رانندگی را بر عهده گرفته بود بعد از 12 ساعت به شیراز می رسم؛ پیش خانواده‌ام.


 از همه دردناک تر اینکه تا این لحظه مصاحبه - ظهر ۱۶ اردیبهشت- هنوز دکتر متخصص مأمور جان‌برکف ما را ویزیت نکرده و مامور پلیس ما مظلومانه می‌سوزد و آه می‌کشد.می پرسم: جراحی شده ‌ای؟ می‌گوید: نه؛ بیمارستان سوختگی ... جای خالی نداشت و در اورژانس بودم تا شب گذشته؛ که بالاخره به بخش منتقل شدم.

از او می‌پرسم پشیمان نیستی؟ و او می‌گوید پشیمانم که خودم زنده ماندم و او سوخت.

هق هق گریه جایی برای ادامه صحبت نمی گذارد.نفس هایش تنگ شده .سرفه امانش نمی‌دهد.

****

پلیس فداکار ما فقط 27 سال سن دارد، سوخته است اما هنوز با هق هق نفس‌هایش می‌گوید که همه تلاشش را کرده است ، اما زورش نرسید و جوانک در آتش سوختِ قاچاقی که خود حمل می‌کرد جان باخت.


آنقدر بی انصافند که فقط می‌گویند یک بلوچ در آتش سوخت؛ نمی‌گویند دو مامور پلیس که برای نجات آن بلوچ رفته بودند خودشان نیز در آتش حاصل از بنزین قاچاق سوختند.پلیس ما مظلوم است؛ آن قدر مظلوم که حتی وقتی جانش را در طبق اخلاص می‌گذارد و برای نجات یک هموطن می‌رود به جای اینکه از او تقدیر شود، عده ای از خدا بی خبر اقدامش را نادیده گرفته و در بوق و کرنا می‌کنند که پلیس باعث مرگ یک بلوچ شد.

بگذریم... خدا هست و او می بیند تمام تلاش و مجاهدت دلاورمردان ما را؛ ایثار و از خودگذشتگی مجاهدان فی سبیل‌الله را؛ همان ماموران پلیسی که رهبر معظم انقلاب به راستی لقب مجاهد فی‌سبیل‌الله را به آنها اعطا کرده است.

فارس
ارسال نظر
تحلیل های برگزیده