به گزارش راهبرد معاصر، زن ۴۰ ساله که مدعی بود طی ۲۵ سال زندگی با ترس و وحشت از همسرش اکنون فقط پیکری بیمار و روانی آشفته دارد به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: ۱۲ سال بیشتر نداشتم که در عزای مادرم سیاه پوش شدم. آن روزها من باید برادر کوچک ترم را نیز دلداری میدادم تا بیشتر در مرگ مادرم بی قراری نکند.
به گزارش خراسان، مادرم در پی یک بیماری صعب العلاج جان خود را از دست داد و این گونه گرد یتیمی بر سرمان نشست در حالی که هنوز خاطرات مادرم زنده بود برای رسیدگی به امور منزل ترک تحصیل کردم تا برادرم نیز رنج دوری از مادرم را فراموش کند، اما هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که پدرم با دختری جوان و زیبا ازدواج کرد او به گفته خودش پدرم را دوست نداشت و تنها به اصرار خانواده اش و برای فرار از فقر و مشکلات مالی تن به این ازدواج داده بود، ولی پدرم عاشق «پرنیا» بود و از صمیم قلب او را دوست داشت. پدرم بارها بی پرده از عشق و دلبستگی به پرنیا سخن میگفت، به گونهای که من احساس میکردم او هیچ گاه تا این اندازه به مادرم ابراز علاقه نکرده بود. وقتی نامادری ام به هر بهانه واهی قهر میکرد پدرم برای به دست آوردن دل او به پایش میافتاد و آن قدر حقارت گونه از او عذرخواهی میکرد که من با دیدن این صحنهها دلم به حال پدرم میسوخت.
با وجود این پرنیا در کشاکش مشاجرات خانوادگی با پدرم فریاد میکشید دوست ندارد مادر دو کودکی باشد که متعلق به او نیستند! او میگفت: «دوست دارم فرزندان خودم را بزرگ کنم نه این بچههای یتیم را!» خلاصه ۱۴ ساله بودم که «رشید» به خواستگاری ام آمد. او ۲۰ سال از من بزرگتر بود و پس از جدایی از همسرش با دو فرزند نوجوانش زندگی میکرد. آن روز در میان بهت و ناباوری من پدرم مرا به داخل اتاق برد و از اخلاق و متانت آن مرد سخن گفت و اصرار داشت که با وجود اختلاف سنی زیاد در کنار او خوشبخت خواهم شد آن لحظه تمام پیکرم میلرزید که گریه کنان به پدرم گفتم نمیخواهم در ۱۴ سالگی مادر دو پسر نوجوان باشم، ولی پدرم خندید و گفت: حرفهای نامادری ات را تکرار میکنی؟
بالاخره به اصرار پدرم یک هفته بعد لباس سفید عروسی پوشیدم و بدون هیچ مراسمی پای سفره عقد نشستم. یک ماه بعد نیز پرنیا و پدرم چمدان لباس هایم را به دستم دادند و مرا راهی خانه رشید کردند تا برای بچه هایش مادری کنم، ولی همسرم آن قدر بددهان و خسیس بود که جرئت حرف زدن نداشتم و او برای آن که از همان ابتدا زهر چشم بگیرد همواره مرا کتک میزد. وقتی در ۱۵ سالگی پسرم متولد شد نامادری ام نیز چماق ناسازگاری را بر سر پدرم کوفت و بالاخره از او طلاق گرفت.
مدتی بعد پدرم با چشمانی گریان و شرمسار به منزلم آمد و از من خواست از گناهش بگذرم تا خدا هم او را ببخشد. پدرم گفت: وقتی درباره رشید تحقیق کردم همسایگان و اطرافیانش او را مردی فحاش و لاابالی معرفی و تاکید کردند که با این ازدواج مخالفت کنم، ولی نامادری ات شرط ادامه زندگی با مرا فقط موافقت با ازدواج تو گذاشته بود و من هم هیچ چارهای جز عروس کردن تو نداشتم تا زندگی ام متلاشی نشود و ...
اگرچه واقعیتهای تلخ سخنان پدرم بسیار دردناک بود با وجود این تصمیم به ادامه زندگی با رشید گرفتم چرا که نمیخواستم پسرم نیز به سرنوشت من دچار شود.
چند سال بعد صاحب فرزند دیگری شدم و به خاطر فرزندانم رفتارهای خشن و کتک کاریهای بی رحمانه همسرم را تحمل میکردم. او وقتی عصبانی میشد مشت گره کرده اش را، چون گرزی سنگین بر سرم میکوبید و آن قدر موهایم را میکشید که در این سن و سال دیگر مویی بر سرم نمانده است و به یک انسان بیمار و خسته تبدیل شده ام. حالا که فرزندانم صاحب منصب شده اند اصرار میکنند از همسرم طلاق بگیرم و کنار آنها زندگی کنم، ولی مهریه من فقط پنج سکه طلاست و دوست ندارم سربار فرزندانم باشم. اکنون نیز به خاطر شیوع کرونا همسرم دیگر مسافرکشی نمیکند و از شدت عصبانیت در خانه فقط مرا کتک میزند و ...
شایان ذکر است با صدور دستوری از سوی سرگرد امارلو (سرپرست کلانتری شفا) پرونده این زن جوان توسط کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی و رسیدگی قرار گرفت.