به گزارش راهبرد معاصر؛هشت نفر نشسته بودند تا آموزش های عملی کمک به بیماران نقاهتی را آموزش ببینند. از سنین مختلف، یکی بازنشسته پرستاری و دیگری دانشجوی داروسازی؛ پزشک داوطلب هم ایستاده بود و مراحل کار را توضیح داده بود. با ورود به محل نقاهتگاه کرونایی ها در بیمارستان بقیه الله، احساس مفید بودن داشت، البته هنوز مسئولیتی بعهده نگرفته بود. از وقتی دانشگاه علوم پزشکی ایران با فهم ظرفیت های جهادی در ملت ایران، سامانه دریافت اطلاعات داوطلبین را راه اندازی کرده بود، سریع نام نویسی کرد. وقتی به کلاس آموزشی رفت متوجه شد هزار و سیصد نفر ثبت نام کردند و بیشتر هم در رشته های مرتبط با پزشکی و پرستاری، اما رشته او فرهنگ و رسانه بود.
در جمع هشت نفر که نشست به سختی و باشرمندگی خودش را معرفی کرد، دکتری فرهنگ و رسانه؛ پزشک داوطلب با خود غرولندی کرد و گفت «من به دوستان گفته بودم که در این سطح معرفی نکنند، آخر اینجا کارهای نظافت و خدماتی هست»، یهو بلند گفت «چه اشکالی دارد، من هم هستم»، تا بحال اینقدر از معرفی خودش شرمنده نشده بود. می ترسید از حضور در عرصه جهاد جا بماند. البته این حس یک ملت است که همیشه می خواهد در عرصه جهاد و خدمت مفید باشند.
همان چند لحظه ای که نشسته بود از یک مسجد بسته تغذیه روزانه آمد، از گروه جهادی دیگری بسته آب هویج آمد،... چه خبر است!، همه جلوتر دارن حرکت می کنند و ما جاماندگانیم. هنوز گفتگوها در مورد مراقبت های از خود تمام نشده بود که دو تا طلبه آمدند در جمع ما؛ یکی شیخ و یکی سید، پزشک گفت«حاج آقا شما محاسنتون بلند است و این امکان خطر برای خودتون داره» سید گفت از آنجا آمدیم بیرون صورت و دست ها را می شوریم. بعد هم گفت «ما با همین وضعیت در منطقه قرمز هم رفتیم، وظیفه مون دلداری دادن به بیمار ها و توجه دادن ایشان به خدا و طنز تعریف کردن و اینهاس».
دوست داشت با آن دو طلبه همراه شود و ببیند برای بیمارا چی تعریف می کنند. پزشک گفت، شما دو سه ساعت بین ما و بیمارها بچرخید آموزش ها را بطور عملی یاد می گیرید. دقت کنید هروقت گان پوشیدید و عرق کردید همانجا درنیاورید، بیایید در منطقه سفید و پاک بعد بالاتنه را باز کنید تا کمی هوا بخورید. یهو دید طلبه ها دارن با بیمارا می خندند. دلش طاقت نیاورد، بلند شد که برود، متوجه شد، مقامات نظارتی تشریف آوردند و امورات را بررسی می کنند. برگشت و سرجایش نشست.
بعد از توضیحات، رفت بین بیماران، یک بنّا بود و دیگری سلمانی داشت. می گفت «همینجور که داشتم موهای سر یک بچه را می زدم، حرارت سرش رو متوجه شدم، به پدرش گفتم این تب داره، پدرش حاشا می کرد، فرداش تو خونه افتادم و بعد بیمارستان رباط کریم بستری شدم». یکی دیگر راننده واحد گزارش خبری صدا و سیما بود. می گفت « دوربین و سه پایه ای را که برای تهیه گزارش بردند داخل منطقه قرمز، ضدعفونی نکردند و یکباره داخل ماشین آوردند، فرداش افتادم و سریع خودم رو به بیمارستان رسوندم».
آن بیرون یکی از نیروهای داوطلب خسته شده بود و روی صندلی نشست، لباس گان رو نیم تنه کرد و تمام پیراهنش از عرق خیس شده بود. پرسید از کجا آمده و چه شغلی دارد. گفت «دانشجوی پزشکی است و الان هم وقت خدمت، شش روز است اینجایم، اگر اجازه بدهند می خوام دو هفته دیگه هم بمونم». با خود فکر کرد ایثار و جهاد هم اجازه می خواهد. هم باید اراده کنی و هم باید اجازه دهند... عجب رسمی در این خاک برپاست.
بین تخت ها، پیرمردی لاغراندام با موهایی سپید و شانه کرده قدم می زد. پرسید «پدرجان چی شد کرونایی شدی؟ چندسالته؟» پیرمرد هم خیلی راحت گفت « چهارده سالمه»، هر دو زدند زیر خنده. گفت «81سال از خدا عمر گرفتم، بازنشسته وزارت نیرو هستم. من و خانمم خیلی دقت می کردیم. هر دو از خانه هم بیرون نیامدیم. فکر می کنم یکی از بسته هایی که از سوپری آوردند باعث ورود ویروس به داخل خانه ام شد.» از بچه هاش پرسید، گفت «هر سه تایشان سوئد هستند. مدام با من تماس می گیرند. البته اونجا هم مبتلایانی دارد. اونجا هم فروشگاه هایشان را خالی کردند.» با شوخی گفت «الان شما نگران اونهایید یا ایشان نگران شما!!» هر دو خندیدند.