سومین برد در کاپ آسیا/ صعود بسکتبال زنان به نیمه نهایی به عنوان صدرنشین قتل مادر به دست پسر در خرم‌دره/ دستگیری قاتل در کمتر از ۲۴ ساعتعکس تزئینی است وقوع زمین‌لرزه‌ای به بزرگی ۴.۷ ریشتر در منطقه امیریه شاهرود سه الهلالی در فهرست النصر! فواید یک میوه خوش طعم تابستانی / از بهبود بینایی تا کاهش التهاب حریق در مجتمع مسکونی ۶۰ واحدی در پاسدار گمنام/ سه خودرو در آتش سوخت آتش‌سوزی یک کارگاه مبل‌سازی در کرج مهار شد آخرین جزئیات از انفجار در قم و وضعیت مصدومان زلزله‌ای به بزرگی ۶.۹ ریشتر استان مالوکو اندونزی را لرزاند نقل و انتقالات لیگ بیست و پنجم / آرش رضاوند دو ساله به سپاهان پیوست قهرمان جام جهانی دیگر به سپاهان برنمی‌گردد تصاویر / صفحه نخست روزنامه‌های صبح دوشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۴ چلسی با غلبه بر پاری‌سن‌ژرمن قهرمان جام‌جهانی باشگاه‌ها شد اهدای مدال فینال جام جهانی باشگاه‌ها به علیرضا فغانی توسط ترامپ + فیلم پایان داستان جذاب لبران و لیکرز/ پادشاه رفتنی شد

خودسوزی دختر جوان به خاطر اصرار نامادری برای ازدواجش

نامادری دو پایش را در یک کفش کرده بود، بدون توجه به نگاه‌های ملتمسانه «زیبا» با اصرار گفت: «پسر عموی من خوشبختت می‌کنه، اون میلیونره، فقط کمی سنش بالاست، اونم اشکالی نداره.»
تاریخ انتشار: ۱۱:۲۷ - ۰۴ شهريور ۱۳۹۸ - 2019 August 26
کد خبر: ۲۰۲۸۰

به گزارش راهبرد معاصر؛  زیبا به پدر نگاه کرد، او به دنبال روزنه امیدی بود، پدر سر به زیر انداخت، هیچ نگفت، زیبا خواست او را صدا کند...

نامادری گفت: «دختر، چرا ایستادی؟ زود برو خودتو آماده کن قراره بیان خواستگاریت!»

 

 زیبا به اتاقش رفت، روبه روی آیینه نشست، می‌خواست گریه کند، ابر‌های تیره غم، آسمان قلب کوچکش را احاطه کرده بود، به آیینه نگریست، خجالت کشید، آیینه در مدت ۱۶ سال دوستی با زیبا جز خنده نمکین اش ندیده بود.

 

در دلش غوغایی بود، گریه پنهانش در آیینه شد دیگر آخر خط بود باید مبارزه می‌کرد، زیبا برخاست، بوسه‌ای به آیینه زد، بوسه‌ای که بوی وداع می‌داد.

 

پدر، با شنیدن جیغ‌های دردآلود دخترش به حیاط دوید، زیبا با بدنی شعله‌ور بر روی زمین می‌غلتید، نامادری با صدای بلند نفرین می‌کرد، پدر مستاصل از این جهنم خودساخته، به سمت دخترش دوید.

 

زیبا از بیمارستان مرخص شد، همه با دیدن چهره دخترک چشم می‌بستند، نامادری دیگر نمی‌خواست با او سر یک سفره غذا بخورد، پدر مهربانانه زیبا را در آغوش گرفته بود و دخترک را به سمت اتاقش می‌برد.

 

دخترک مو طلایی به چهره غمزده پدرش نگریست، او می‌دانست اتاقش حکم زندان را دارد.زیبا به یاد تنها دوستش آیینه افتاد، از پدر خواست آن را از اتاقش بیرون ببرد! پدر حیرت کرد.

 

زیبا که اشک هایش در پشت گونه‌های سوخته اش زندانی شده بودند، با صدای غمگینانه زمزمه کرد: «می ترسم آیینه هم از دیدن چهره ام وحشت کند!»

 

منبع: خراسان

ارسال نظر