مدال برنز محسن نژاد در تورنمنت کشتی فرنگی‌آلبانی رضا شاهرودی مدیر آکادمی باشگاه پرسپولیس شد پیکر کوهنوردان در بانه به خاک سپرده شد چه کسانی نباید تخم مرغ بخورند؟ عکس / تفاوت زبان بدن ونس و روبیو کشف ۲ جسد و یک زخمی از کوهنوردان مفقودی بانه آخرین نتایج لیگ برتر در پایان هفته بیست‌و‌یکم / فولاد از کورس قهرمانی جاماند + جدول نتایج دیدار‌های پایانی هفته ۲۱ لیگ برتر فوتبال/ پیروزی ذوب‌آهن، نساجی، خیبر و گل‌گهر رونالدو و پرسپولیس دلیل درخواست النصر برای بازی در زمین بی‌طرف هادی چوپان به وعده خودش عمل کرد / ثبت رکورد سنگین‌ترین وزنه + ویدیو شکایت ۵ بندی استقلال از داور دربی فیلم/ بوسه ادب امیر موسوی به چادر مادر شهید دوران در حاشیه تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب شهید کسایی اعلام رده‌بندی باشگاهی فوتبال آسیا؛ ایران در رده پنجم + جدول دم کردن چای می‌تواند فلزات سنگین را از آب فیلتر کند ماجرای تیراندازی به خانواده ایرانشهری و جان باختن کودک خردسال

خودسوزی دختر جوان به خاطر اصرار نامادری برای ازدواجش

نامادری دو پایش را در یک کفش کرده بود، بدون توجه به نگاه‌های ملتمسانه «زیبا» با اصرار گفت: «پسر عموی من خوشبختت می‌کنه، اون میلیونره، فقط کمی سنش بالاست، اونم اشکالی نداره.»
تاریخ انتشار: ۱۱:۲۷ - ۰۴ شهريور ۱۳۹۸ - 2019 August 26
کد خبر: ۲۰۲۸۰

به گزارش راهبرد معاصر؛  زیبا به پدر نگاه کرد، او به دنبال روزنه امیدی بود، پدر سر به زیر انداخت، هیچ نگفت، زیبا خواست او را صدا کند...

نامادری گفت: «دختر، چرا ایستادی؟ زود برو خودتو آماده کن قراره بیان خواستگاریت!»

 

 زیبا به اتاقش رفت، روبه روی آیینه نشست، می‌خواست گریه کند، ابر‌های تیره غم، آسمان قلب کوچکش را احاطه کرده بود، به آیینه نگریست، خجالت کشید، آیینه در مدت ۱۶ سال دوستی با زیبا جز خنده نمکین اش ندیده بود.

 

در دلش غوغایی بود، گریه پنهانش در آیینه شد دیگر آخر خط بود باید مبارزه می‌کرد، زیبا برخاست، بوسه‌ای به آیینه زد، بوسه‌ای که بوی وداع می‌داد.

 

پدر، با شنیدن جیغ‌های دردآلود دخترش به حیاط دوید، زیبا با بدنی شعله‌ور بر روی زمین می‌غلتید، نامادری با صدای بلند نفرین می‌کرد، پدر مستاصل از این جهنم خودساخته، به سمت دخترش دوید.

 

زیبا از بیمارستان مرخص شد، همه با دیدن چهره دخترک چشم می‌بستند، نامادری دیگر نمی‌خواست با او سر یک سفره غذا بخورد، پدر مهربانانه زیبا را در آغوش گرفته بود و دخترک را به سمت اتاقش می‌برد.

 

دخترک مو طلایی به چهره غمزده پدرش نگریست، او می‌دانست اتاقش حکم زندان را دارد.زیبا به یاد تنها دوستش آیینه افتاد، از پدر خواست آن را از اتاقش بیرون ببرد! پدر حیرت کرد.

 

زیبا که اشک هایش در پشت گونه‌های سوخته اش زندانی شده بودند، با صدای غمگینانه زمزمه کرد: «می ترسم آیینه هم از دیدن چهره ام وحشت کند!»

 

منبع: خراسان

ارسال نظر
تحلیل های برگزیده