عراقچی: گروسی به فشار‌های غیرموجه برخی کشور‌ها وقعی ننهد ادعای رسانه ایتالیایی: استقلال با پیشنهاد ۴ میلیون یورویی به‌دنبال استراماچونی است حزب‌الله: در زمان و مکان مناسب پاسخ اسرائیل را می‌دهیم سانحه تصادف برای نایب قهرمان کشتی المپیک جزییات دستگیری سرشبکه قاچاق سوخت در هرمزگان نتیجه برندگان قرعه‌کشی ایران خودرو اعلام شد جزئیات کشف بزرگ‌ترین زمین‌خواری ایران به مساحت هزار هکتار اطلاعیه باشگاه استقلال در خصوص اظهارات اخیر موسیمانه رئیس جمهور مصر: در ظلم کوچاندن ملت فلسطین مشارکت نخواهیم کرد مجمع تشخیص با پرداخت کامل متناسب‌سازی حقوق بازنشستگان دولت موافقت کرد استارلینک برای آیفون فعال شد مبلغ عیدی کارمندان دولت ۱۴۰۴ مشخص شد معاون وزیر کشور: ۲ میلیون مهاجر غیرقانونی افغانستانی در ایران زندگی می‌کنند تیراندازی یکی از اراذل و اوباش سابقه دار هنگام تردد با خودرو شخصی و زخمی شدن یک شهروند کفاشیان و عزیزی‌خادم در انتخابات فدراسیون فوتبال ردصلاحیت شدند

خودسوزی دختر جوان به خاطر اصرار نامادری برای ازدواجش

نامادری دو پایش را در یک کفش کرده بود، بدون توجه به نگاه‌های ملتمسانه «زیبا» با اصرار گفت: «پسر عموی من خوشبختت می‌کنه، اون میلیونره، فقط کمی سنش بالاست، اونم اشکالی نداره.»
تاریخ انتشار: ۱۱:۲۷ - ۰۴ شهريور ۱۳۹۸ - 2019 August 26
کد خبر: ۲۰۲۸۰

به گزارش راهبرد معاصر؛  زیبا به پدر نگاه کرد، او به دنبال روزنه امیدی بود، پدر سر به زیر انداخت، هیچ نگفت، زیبا خواست او را صدا کند...

نامادری گفت: «دختر، چرا ایستادی؟ زود برو خودتو آماده کن قراره بیان خواستگاریت!»

 

 زیبا به اتاقش رفت، روبه روی آیینه نشست، می‌خواست گریه کند، ابر‌های تیره غم، آسمان قلب کوچکش را احاطه کرده بود، به آیینه نگریست، خجالت کشید، آیینه در مدت ۱۶ سال دوستی با زیبا جز خنده نمکین اش ندیده بود.

 

در دلش غوغایی بود، گریه پنهانش در آیینه شد دیگر آخر خط بود باید مبارزه می‌کرد، زیبا برخاست، بوسه‌ای به آیینه زد، بوسه‌ای که بوی وداع می‌داد.

 

پدر، با شنیدن جیغ‌های دردآلود دخترش به حیاط دوید، زیبا با بدنی شعله‌ور بر روی زمین می‌غلتید، نامادری با صدای بلند نفرین می‌کرد، پدر مستاصل از این جهنم خودساخته، به سمت دخترش دوید.

 

زیبا از بیمارستان مرخص شد، همه با دیدن چهره دخترک چشم می‌بستند، نامادری دیگر نمی‌خواست با او سر یک سفره غذا بخورد، پدر مهربانانه زیبا را در آغوش گرفته بود و دخترک را به سمت اتاقش می‌برد.

 

دخترک مو طلایی به چهره غمزده پدرش نگریست، او می‌دانست اتاقش حکم زندان را دارد.زیبا به یاد تنها دوستش آیینه افتاد، از پدر خواست آن را از اتاقش بیرون ببرد! پدر حیرت کرد.

 

زیبا که اشک هایش در پشت گونه‌های سوخته اش زندانی شده بودند، با صدای غمگینانه زمزمه کرد: «می ترسم آیینه هم از دیدن چهره ام وحشت کند!»

 

منبع: خراسان

ارسال نظر
پرطرفدارترین اخبار
آخرین اخبار