به گزارش راهبرد معاصر؛ محمدطه عبدخدایی مبارز دوران انقلاب و از مسئولان فرهنگی کشور به بیان خاطراتش از دوران مبارزه و همراهی با رهبر معظم انقلاب پرداخت.
۱۶ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۳ سیاسی احزاب و تشکل ها حوزه امام و رهبری نظرات
گفتگو| عبدخدایی: برگزاری تئاترهای مذهبی با نظارت آیتالله خامنهای و بازی "رضا کیانیان"/ بهزاد نبوی در زندان مارکسیست بود
گروه تاریخ انقلاب خبرگزاری تسنیم- عباس کلاهدوز و محمدعلی سافلی: پای صحبتهای او که مینشینی یک دنیا خاطره دارد. از دوران مبارزات اسلامی در مشهد تا دهه اول انقلاب که بیشترین مسئولیتها را در وزارت فرهنگ و صدا و سیما داشت تا دهه هفتاد و انتخابات سال 88.
خانواده "عبدخدایی" را همه با نام محمدمهدی عبدخدایی عضو قدیم فدائیان اسلام میشناسند اما این خانواده تاریخچهای از مبارزات و فراز و نشیب است مانند محمدطه عبدخدایی.
محمدطه عبدخدایی متولد 1326 فرزند روحانی مبارز آیتالله شیخ غلامحسین تبریزی است. پدرش از روحانیون مبارز در جریان کشف حجاب بود. ارتباط پدر آنها با آیتالله سید جواد خامنهای پدر رهبر معظم انقلاب، این دو خانواده را به هم نزدیک کرد و از همان سالهای کودکی با آیتالله خامنهای ارتباط داشت و شاگرد ایشان در مسجد کرامت به شمار میرفت.
عبدخدایی که زندان کشیده زمان شاه است، برای ادامه تحصیل به هند میرود و با پیروزی انقلاب اسلامی، به ایران میآید. وی مسئولیتهای مختلفی بعد از انقلاب داشت. اولین مسئول هنری رادیو، اولین مسئول صدا و سیما و خبرگزاری پارس در هند، اولین رئیس مرکز هنرهای نمایشی کشور، بنیانگذار و دبیر اولین جشنواره تئاتر فجر، اولین مسئول فرهنگی ایرانیان خارج از کشور، معاونت وزیر و رئیس سازمان ایرانگردی و جهانگردی در دو دوره در سالهای 68 و 81، رایزن فرهنگی در کشورهای آرژانتین و اسپانیا از جمله این مسئولیتها است.
مشروح گفتگو با محمدطه عبدخدایی درباره فعالیتهای انقلابی و خاطراتش از رهبر معظم انقلاب را نیز در ادامه میخوانید.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید، در ابتدا مختصری درباره زندگی و خانواده خود بفرمایید و اینکه خانواده "عبدخدایی" از چه زمانی وارد مبارزه شدند؟
عبدخدایی: من در یک خانواده روحانی مبارز بزرگ شدم. پدر من تبعیدیِ زمانِ رضاخان بود و مادرم هم از یک خانوادۀ مجتهد، دختر آقانجفیِ معروف بود. در یک خانوادهای بودم که از دو طرف روحانی بودند. پدر من آیتالله حاج شیخ غلامحسین تبریزی مدتی در نجف شاگرد آخوند خراسانی و مرحوم میرزا نائینی بود و بعد آمد قم که نهضت کلاه پهلوی و ماجرای رضاخان پیش آمد و ایشان به مشهد تبعید شد. بعد در مشهد خانمی که از تبریز با ایشان مهاجرت کرده بود -که مادر آقای مهدی عبدخدایی باشد- ایشان در جریان کشف حجاب شهید میشود.
من و پدر و مادرم یک ارتباطی با پدر و مادر آقای خامنهای داشتیم. حاج سیدجواد خامنهای رفیق پدر من بود. ایشان هم تبریزی بود و مهاجر مشهد بود، مادر ایشان هم دختر آیتالله سید هاشم میردامادی معروف به نجفآبادی بود و ایشان دختر یک عالم بود و به تبع با مادر من در ارتباط بود و با هم دوست بودند.
من در یک خانواده بزرگ متولد شدم و در این خانواده تردد امثال شهید نواب بود که آقا مهدی(محمدمهدی عبدخدایی) هم جذب فضای فدائیان اسلام شد. جریان مفصلی در خانۀ ما میگذشت یعنی مسائلِ کاملاً سیاسی با فکر و ذهن من عجین شده بود تا حدود 15 خرداد سال42. پدر و مادرم ارتباطی با پدر و مادر آقای خامنهای داشتند. حاج سیدجواد خامنهای رفیق پدر من بود. ایشان هم تبریزی بود و مهاجر مشهد بود، مادر ایشان هم دختر آیتالله سید هاشم میردامادی معروف به نجفآبادی بود. ایشان دختر یک عالم بود و به تبع با مادر من در ارتباط بود و با هم دوست بودند. بعد از این ازدواج این دوستی مستحکمتر شد یعنی ازدواج پدرم با مادرم و هم ازدواج حاج سیدجواد با دختر آقای میردامادی.
آقای میردامادی بسیار انسان ارزشمندی بود و در جریان مبارزه با کشف حجاب و مسجد گوهرشاد ایشان نقش مهمی داشت.
در جریانات 15 خرداد، ارتباطات من هم با آیتالله سیدعلی خامنهای زیاد شد و ایشان آن زمان جزو طلبههای به شدت فعال و روشن بودند، چیزی که متاسفانه مغفول مانده است، اینکه ایشان نویسنده است، ایشان صاحب قلم است، اهل شعر است، اهل فضل است، اینها متاسفانه در هیچ کلاسی بیان نشده است.
در مشهد آیتالله خامنهای نگاهِ روشنفکری دارد، جوانان را جذب میکند و نوع سلوک، رفتارش، نوع منش او، منشِ جاذبِ روشنفکران، جاذبِ جوانان، جاذب دانشجویان و دانشآموزان است...
امام در جریان نهضتش یک کارِ مهمی که کرد این بود که شخصیتهای بزرگی آمدند با دانشگاه پیوند برقرار کردند یعنی آقای مطهری وارد دانشگاه میشود. او مرجع مسلم است یعنی اگر در حوزه میماند قطعاً جزو مراجع تراز اولِ قم میشد و جای آیتالله بروجردی را میگرفت اما ایشان حوزه را رها میکند و وارد دانشگاه میشود.
آقای مفتح، آقای باهنر و شهید بهشتی وارد دانشگاه میشوند. اینها حوزه را به نوعی رها میکنند اما مُکلا نمیشوند، پیوند حوزه و دانشگاه را حفظ میکنند. در مشهد آیتالله خامنهای نگاهِ روشنفکری دارد، جوانان را جذب میکند و نوع سلوک، رفتارش، نوع منش او، منشِ جاذبِ روشنفکران، جاذبِ جوانان، جاذب دانشجویان و دانشآموزان است.
این راهم بگویم آن زمان جریانات چپ مارکسیست را داشتیم که تبلیغات میکردند ولی در دانشگاهها از دهه 1960 به بعد یعنی 1340، 1345 کم کم بعد از نهضت امام، روشنفکری چپ آرام شد و یک مقدار افول کرد. قبل از آن اصلاً در دانشگاه نماز نمیتوانستید بخوانید و به عنوان یک آدم متحجر شما را مسخره میکردند. اصلاً دانشگاه در تسخیرِ چپها بود، روشنفکریِ جریانات دنیا در دست چپها بود و نهضتهای انقلابی را نهضتهای چپ میدانستند.
عبدخدایی از منش رهبری در مواجهه با روشنفکران میگوید
** شخصیتهای بزرگ روشنفکری جذب آیتالله خامنهای شدند
در مشهد و بعد در تهران، شخصیتهای بزرگ روشنفکری، مانند جلال آلاحمد، اخوان ثالث، دکتر شریعتی -که بنظر من عالم بزرگ علوی است- اینها همه جذب آیتالله خامنهای شدند. اینها آدمهای بزرگ آن زمان بودند، جوانان را هم جذب میکردند، یعنی وقتی میرفتید مسجد کرامت جز جوان نمیدیدید، یعنی امام نهضتش را از آن حالت متدینین و بازاریها به دانشگاهیها کشاند و علتی که ماندگار شد این بود.
این نقش مهم آیتالله خامنهای در نهضت، منحصر در مشهد بود یا در تهران هم همین مسیر را ادامه دادند؟
عبدخدایی: بله، در تهران، حسینیۀ ارشاد یا در هیئت انصارالحسین و جاهای مختلف صحبت میکردند و این نبود تنها در یک جا صحبت کند. آن روزهایی که ایشان در حسینیه ارشاد صحبت میکردند همه جوانان و دانشگاهیان بودند لذا نهضت امام و نهضت اسلامی در مقابل نهضت مارکسیستی و نهضت کمونیسم -که نهضت روشنفکری خطاب میشد- یک جریان روشنفکری به وجود آورد، اخویام میگفت در جریاناتِ قبل از 15 خرداد من تنها نمازخوانِ و روزهگیر زندان بودم و بعد از 15 خرداد این به تدریج نسبتِ 3 به 1 شد، البته ما مسلمانان 1 بودیم و غیرمسلمانها 3 بودند (غیرمسلمانها منظورم نمازنخوانها هستند) اما در عین حال این نهضت رشد کرد، یکی از موثرترین افراد در رشد نهضت وجود آقای خامنهای بود که ما هم با ایشان ارتباطات خانوادگی داشتیم.
من نهضت امام را به وسیله آیتالله خامنهای شناختم و شروع کرد. یادم است روزی که آیتالله حسن قمی را در مشهد دستگیر میکردند، من با پدرم از مسجد بیرون آمدم که ایشان را وسط خیابان آن فلکهای که خراب شده، دستگیر کردند. جیبهای من پر از اعلامیه بود. شوهر خواهرم به من گفت "تو جیبهایت پر از اعلامیه است، میخواهی چه کنی؟! جلو ممکن است تو را بگردند!"
من نهضت امام را به وسیله آیتالله خامنهای شناختم و شروع کردم. یادم است روزی که آیتالله حسن قمی را در مشهد دستگیر میکردند، من با پدرم از مسجد بیرون آمدم که ایشان را وسط خیابان آن فلکهای که خراب شده، دستگیر کردند. جیبهای من پر از اعلامیه بود. شوهر خواهرم به من گفت "تو جیبهایت پر از اعلامیه است، میخواهی چه کنی؟! جلوتر ممکن است تو را بگردند!" پدرم من را داخل مغازهای فرستاد و من یادم است تمام اعلامیهها را یکی یکی داخل انباری یک مغازه ریختم. همه اینها به دلیل وجود آقا بود که نهضت امام را از ایشان یاد گرفتیم و بعد هم جریانات روشنفکریِ دینی توامان با نهضت امام رشد کرد که منجر به انقلاب شد.
تمام ما تحت تاثیر جریاناتِ امام بودیم که از دهانِ آقا و جلسات خصوصی با آقا یاد گرفتیم چون ما درس توحید با آقا داشتیم که صبحها بعد از اذان صبح میرفتم. علتش هم این بود که یک نگهبان جلوی خانهشان در کوچه میلانی گذاشته بودند، من با دوچرخه میرفتم بغل دیوار میماندم و ایشان صبح در را باز میکردند و داخل میرفتم. درس توحید هم خیلی برای من مفید بود بخصوص بعد در زندان که با بچههای چپ در بحث بودیم، خیلی خیلی مفید بود.
** درس توحید آیتالله خامنهای "زره" خوبی در زندان بود
در آن جلسات درس توحید چه کسانی بودند؟
عبدخدایی: من و یکی از دوستان میرفتیم که بعداً آن دوستم کمتر آمد و من به آقا گفتم من خجالت میکشم تنها میآیم خدمت شما و وقت شما را میگیرم. ایشان گفتند من وقتی صحبت میکنم دوست دارم حرفهای من را یکی بفهمد و آن درس در زندان یک زره خوبی برای من شد. آن زمان با کمک آقا فعالیتهای هنری مانند تئاتر هم در مشهد داشتیم.
دو تئاتر در مشهد به وجود آمده که یکی تئاتر "باران" بود که مربوط به نماز بارانِ آیتالله آسیدمحمدتقی خوانساری بود که خیلی جالب بود و داوود کیانیان برادر رضا کیانیان طراحی کرد و رضا هم بازی میکرد. آقا هم نظارت داشتند.
این تئاترها ادامه همان تئاتر ابوذری بود که دکتر شریعتی آن را با کمک داریوش ارجمند روی صحنه برد؟
عبدخدایی: تئاتر ابوذر در تهران ابتدا اجرا شد. دو تئاتر در مشهد انجام شد که یکی تئاتر "باران" بود که مربوط به نماز بارانِ آیتالله آسیدمحمدتقی خوانساری بود که خیلی جالب بود و داوود کیانیان برادر رضا کیانیان طراحی کرد و رضا هم بازی میکرد. آقا هم نظارت داشتند. این برای سال 48، 47 است. بعد از آن یک تئاتر دیگری به نام «پهلوان اکبر میمیرد» اجرا شد که در آن تئاتر دکتر شریعتی شرکت کرد. دکتر شریعتی آمده بود مشهد، آقا بر این تئاتر هم نظارت میکرد بعد خیلی جالب بود در نمایش باران خیلی از باحجابها آمدند تئاتر را ببینند. این تئاتر در سالن هلالاحمر در مشهد بود و رضا کیانیان در هر دو بازی کرد. داریوش ارجمند و انوشیروان{ارجمند} هم بودند.
** انتشار اعلامیه "صدای جمهوری حکومت اسلامی" با کمک برادر آیتالله خامنهای
ماجرای آن اعلامیهای که شما و حسن آقای خامنهای قبل انقلاب منتشر کردید چه بود؟ چرا این اعلامیه لو رفت؟
عبدخدایی: سال 49 اعلامیهای به نام «صدای جمهوری حکومت اسلامی» دادیم و این 2 هزار اعلامیه خیلی با سختی چاپ شد. آن زمان منتشر کردن یک اعلامیه یعنی نقشهها کشیدن و فضا را آماده کردن! مانند الان به این راحتی نبود، من یادم است وقتی میخواستیم اعلامیه را چاپ کنیم وسیله نداشتیم. اول فکر کردیم برویم از یک جا اِستنسر بگیریم چون اِستنسرها همه شماره داشت و ساواک میدانست به چه کسی فروخته است و همه مشخص بود. مدارس و دانشگاهها داشتند یعنی جاهای خاص این دستگاه را داشتند که برگههای امتحانی را چاپ میکردند، بالاخره ما یک دوستی داشتیم که فراش یکی از مدارس بود. من با پسرش دوست بودم او هم جزو گروه ما بود و شب قرار شد برود کلید را بردارد و و ما اعلامیهها را چاپ کنیم. ما 2هزارتا چاپ کردیم، این دو هزار تا را ما باید پخش میکردیم، چگونه باید اینها را به دست مردم میرساندیم؟
ما آمدیم لیستِ دانشجویان دانشگاه که قبول شده بودند پیدا کردیم، این اعلامیهها را داخل پاکت کردیم، آمدیم صفحه فوتیهای روزنامه را هم گرفتیم و اسم مردهها و آدرس خانهشان را بهعنوان مبدا نوشتیم. بعد یک مقداری هم لای مفاتیح گذاشتیم ولی قرار شد بصورت دستی به ندهیم که البته در یک جریانی، یک نفر از ما دستی اعلامیه را داد و مشکل پیدا شد و اسفند 52 به دنبال این اعلامیه من را گرفتند.
ساواک تهران شما را دستگیر کرد؟
عبدخدایی: بله؛ در این جریان یکی از ما لو رفت و ایشان 3، 4 ماه شکنجه را تحمل کرد. بعداً ساواک به وی برق میزند که این برق او را بهم میریزد و ما را لو میدهد والا قصد لو دادن نداشت. بعد من آمدم تهران در کارخانه پشمبافی شرق کار میکردم که یک پذیرشی از آمریکا گرفته بودم و قرار بود بروم برای تحصیل که شاید مصلحت خداوند بود که نروم. علت اینکه کارخانه پشمبافی شرق را انتخاب کرده بودم این بود که بتوانم با کارگران ارتباط نزدیکی برقرار کنم.
جلساتی با کارگران در خیابان شوش و کوچه مهدیه داشتیم که بعداً هم بعضی از آنها هنوز هم به من تلفن میکنند. من را در آن کارخانه دستگیر کردند من نفرِ آخر بودم. سیدحسن آقا و آقای توکلی را از مشهد دستگیر کردند و آنها را از مشهد آوردند اینجا. بازجوی من هم کمالی بود، ما را کمیتۀ ضدخرابکاری بردند که من از همۀ جوانان خواهش میکنم که امروز صحبتهای مختلفی میشنوند، یک سَری به کمیتۀ ضدخرابکاری بزنند، یک سری به آن جریانات بزنند. ما به خاطر این عزیزان زندان رفتیم والا آن زمان ما اصلاً تصور نمیکردیم این انقلاب پیادهسازی شود.
بنده پسر یک آیتالله بودم، پدر من امام جمعه شهر بود، استاندارها به دیدن او میآمدند. نه نیاز مادی داشت نه چیز دیگری، چرا رفتم زندان؟ یا آقایان خامنهای که آیتالله زاده بودند، زندگیِ ساده و مرفهی داشتند. چرا ما زندان رفتیم؟ ما در زندان فقیر نداشتیم، وضع بد نداشتیم همه وضعِ متوسط و خوبی داشتیم، چرا ما زندان رفتیم و شکنجه شدیم؟
بعد از کمیته مشترک کدام زندان افتادید؟ در زندان بیشتر با چه افرادی ارتباط داشتید؟
عبدخدایی: ما را گرفتند بردند کمیته ضد خرابکاری. بازجوی من کمالی بود، بازجوی حسن آقا هم کمالی بود، من حدود 3 ماه شکنجههای مختلف ساواک را دیدم. خوشبختانه به همین اعلامیه ختم شد و به من ختم شد که بعد از دو سال محکومیت ما را زندان اوین بردند، یعنی سه ماه کمیته بودم بعد آمدم قصر.
در زندان قصر با پدر آقای شریعتی، مرحوم شجونی، موسوی لاری و آقای اکرمی بودیم. خیلی جالب است که انقلابیون ریشهدار اصلاً مسئولیتهای مهم در کشور نداشتند و همه چیز به نام انقلابیون دارد تمام میشود ولی انقلابیون هیچ نقشی نداشتند. دغدغۀ اولیه داشتند و بعد کمکم اکثراً آقایان حذف شدند. کجا انقلابیون رفتند سازمان ملل؟! کجا بانک مرکزی دست انقلابیون بود؟ آن روزی که 5 دلار برای هر مسافر میدادند کجا انقلابیون بودند؟ انقلابیون زندانرفته و انقلابیونِ ریشهدار با هم تفاوت دارند.
بنده پسر یک آیتالله بودم، پدر من امام جمعه شهر بود، استاندارها به دیدن او میآمدند. نه نیاز مادی داشت نه چیز دیگری، چرا رفتم زندان؟ یا آقایان خامنهای که آیتالله زاده بودند، زندگیِ ساده و خوبی داشتند. چرا ما زندان رفتیم؟ ما در زندان فقیر کم داشتیم و اکثرا زندگی متوسطی داشتیم، چرا ما زندان رفتیم و شکنجه شدیم؟ غیر از اعتقاد به مردم و ظلمی که به مردم میشد بود؟!
خلاصه بعد از دو سال محکومیت ما را آوردند زندان اوین. من را سال 52 دستگیر کردند و سال 54 من را زندان اوین آوردند. در اوین من 5 روز مانده بود به آزادیام یک آقایی به نام آقای مجتهدی من را خواست و من هم رفتم پیش او. او ابتدا خیلی محبت کرد و آن زمان که من خیلی وقت بود چای با استکان نخورده بودم چای با استکان جلوی من گذاشت چون چای داخل لیوانهای پلاستیکی به ما میدادند. بعد به من گفت ما از شما کاری نمیخواهیم شما آیتاللهزاده هستید و من وقتی پرونده شما را دیدم متاثر شدم. بعد گفت وقتی شما آزاد شدید و رفتید استراحت کردید، بیایید در صدا و سیما با ما همکاری کنید شما فقط برنامههای دینی را اجرا کنید، من گفتم من در این حد نیستم! وقتی دید من قبول نمیکنم عصبانی شد و چای و نوشابه را برداشت و من را فرستاد داخل و به خاطر همین مساله من یکسال بیشتر در زندان ماندم.
روایت عبدخدایی از تئاتری که با نظارت رهبر انقلاب اجرا شد
در همان ایام با مارکسیستها هم در زندان برخوردی داشتید؟
عبدخدایی: ما در قصر با هم بودیم، با آقای کلانتر چند شب با هم بودیم که بعداً اعدام شد. در قرنطینه با اینها بودم من جمله با آقای لاهوتی، آقای تنکابنی نویسندۀ معروف، با آقای دولتآبادی همبند بودم ولی سلول تنها بودم. فقط دو سه شب با یک سارق مسلح در یک سلول بودیم که آن سارق مسلح فقیر بود و پدرش رفتهگر و کارگر میدان بوده انگشت پای او هم در رفته بود که من جا انداختم و یادم است نماز میخواندم، بهترین جا برای نماز خواندن سلول بود(باخنده).
بعد آن زندانی گفت من هم میخواهم نماز بخوانم ولی بلد نیستم، گفتم یادت میدهم کاری ندارد.، گفتم برای چه میخواهی نماز بخوانی؟ گفت چون میخواهم آزاد شوم، گفتم من نمیخوانم آزاد شوم، گفت پس برای چه میخوانی؟ گفتم ما با یک جهان عظیمی میخواهیم ارتباط برقرار کنیم. راهِ ارتباط با جهان را نماز میدانیم. ممکن است راههای دیگری هم باشد ولی راهِ ارتباطی ما نماز است، بعد او نمازخوان شد و حسن آقا میگفت آن زندانی آمده بود بند ما و جزء مدافعان بچهها شده بود و من به او قرآن یاد میدادم.
** بهزاد نبوی مارکسیست تروتسکیست بود
بهزاد نبوی هم آن زمان در زندان بود؟
عبدخدایی: بله بود، منتها بهزاد مارکسیست تروتسکیست بود و بند 4 و 5 بود و بعداً بچه مسلمان شد. جرم وی همکاری با مصطفی شعاعیان بود.
محمدطه عبدخدایی در زندان کمیته مشترک
بعد از آزادی از زندان، کجا رفتید و فعالیتهای مبارزاتیتان چگونه ادامه یافت؟
عبدخدایی: بعد زندان رفتم هند. وقتی میرفتم پدرم سفارش کرد "ما مبارزه کردیم به نتیجه نرسیدیم باید کارِ علمی کرد، مشت با درفش تحمل نمیکند." بعد من مشتم را گرفتم و گفتم "آقاجان ما مشتمان را آنقدر نگه میداریم که درفشش کج شود" که بعد از انقلاب که من از هند آمدم مشهد، رفتم پیش پدرم دستش را بوسیدم و ابراز ارادت کردم. ایشان به من گفت با مشت درفش را کج کردی!
من قبل از آن، خدمت حضرت آقا رفتم و گفتم چند کشور میتوانم برای تحصیلات دانشگاهی بروم، من مدرسۀ علوی مشهد درس خواندم ـ دیپلمم را مدرسه علوی گرفتم و رشته طبیعی خواندم. به ایشان گفتم یکی فرانسه و یکی هند، ایشان گفتند هند برو و واقعاً ایشان هندشناس است. بعد من رفتم هند، دانشگاه علیگر رشته جامعهشناسی پذیرش گرفتم. بعد انجمن اسلامی در دانشگاه علیگر بود و انجمن اسلامی دهلی راه انداختیم.
من قبل از آن خدمت حضرت آقا رفتم و گفتم چند کشور میتوانم برای تحصیلات دانشگاهی بروم، من مدرسۀ علوی مشهد درس خواندم ـ دیپلمم را مدرسه علوی گرفتم و رشته طبیعی خواندم. به ایشان گفتم یکی فرانسه و یکی هند، ایشان گفتند هند برو و واقعاً ایشان هندشناس است.
از شخصیتهای فعلی چه کسانی با شما در هند بودند؟
عبدخدایی: ما یکسری شمال بودیم، یکسری جنوب هند بودیم. شمالیها مانند آقای محمود میرلوحی(عضو شورای شهر) بعداً به انجمن پیوست یعنی اینها بعد از انقلاب آمدند و قبل از انقلاب نبودند، قبل از انقلاب آقای رضا میلانی با ما بود که یک دوره نماینده مجلس شد، برادرش هم که دکتر بود با ما همزندانی بود و پسرعموی آیتالله میلانی است.
رفتم هند انجمن را راه انداختیم و بعد شروع کردیم به تظاهرات و مبارزه و در هند راحت بودیم. کسی برای تظاهرات و مبارزه کاری نداشت چون هند یک کشور آزاد است و در حد تظاهرات مشکلی نداشتند. بعد یکسری بچهها در انجمن اسلامی جنوب بودند مانند آقای متکی، آقای شهید سرافراز بودند و ما هم با آنها ارتباط داشتیم تا زمان انقلاب.
** نقشهکشی برای ورود به ایران از کوههای افغانستان با اسلحه
اصلاً تصورِ ما این نبود که به این سرعت انقلاب پیروز شود! ما میگفتیم با حداقل نگاهی که داشتیم، 5، 6 سال مبارزه کنیم تا پیروز شویم اصلاً تصور این نبود. ما در زندان تصورِ این را نداشتیم که یک روزی حکومت اسلامی شود. خلاصه با بچههای فلسطینی و افغانی صحبت کردیم که یک مقدار اسلحه از افغانستان بگیریم و از کوههای افغانستان بیاییم مشهد و از مشهد بیاییم تهران. من از علیگر آمدم دهلی که دو ساعت راه است، آمدم دانشگاه دهلی و در خوابگاه نشسته بودم که با بچههای انقلابی ملاقات داشته باشیم، من نماز مغرب و عشاء را میخواندم دیدم یکی از دوستان ما رادیو دستش است دارد در سالن میدود و فریاد میزند "پیروز شدیم!" گفتم یعنی چه؟ گفت یعنی ما پیروز شدیم! روز 22 بهمن بود. همان جمله "این صدای انقلاب ملت ایران است" از رادیو پخش میشد بعد گفتیم تمام بچههای هند را دعوت کنید که برویم سفارتها را بگیریم.
دیدم یکی از دوستان ما رادیو دستش است دارد در سالن میدود و فریاد میزند "پیروز شدیم!" گفتم یعنی چه؟ گفت یعنی ما پیروز شدیم! روز 22 بهمن بود. همان جمله "این صدای انقلاب ملت ایران است" از رادیو پخش میشد بعد گفتیم تمام بچههای هند را دعوت کنید که برویم سفارتها را بگیریم.
بچهها کنسولگری را گرفته بودند یعنی روز قبلش کنسولگری بمبئی را گرفته بودند. بعد رفتیم سفارت، من با بچهها رفتم سفارت، اطراف سفارت پلیس بود، بعد بچههای علیگر رسیدند، همینطور گروه گروه پیغام دادیم که بیایید و آمدند، صف پلیس را شکستیم رفتیم داخل که من از نرده رفتم بالا وارد اتاقِ سفیر شدم که فرار کرده بود. دو تا ساواکی هم آنجا داشت آنها هم فرار کرده بودند، کاردار سفارت یک آقای شیرازی نامی بود، من وارد اتاق شدم او میلرزید، گفتم برای چه میلرزی؟ ما کاری با شما نداریم. وقتی این رفتار من را دید دستور داد پلیسها رفتند و ما حفاظت سفارت را گرفتیم. ترس ما این بود که سلطنتطلبها بیایند سفارت آتش بزنند و یکی هم اینکه چپیها و مارکسیستها بیایند آنجا را بگیرند. نگرانی ما به خاطر این بود و گفتیم سریع بچهها آمدند، اسناد را حفظ کردیم اما متاسفانه سنجابی گفت از سفارت بیرون بیاییم و آن هم خیانتِ عظیمی بود که مغفول مانده است.
** خیانت عظیم کریم سنجانی به دانشجویان انقلابی خارج از کشور
دستور سنجابی چه بود؟
عبدخدایی: کریم سنجابی وزیر خارجه دولت موقت شد، گفت بچههایی که داخل سفارت هستند بیرون بیایند، اسناد هم افتاد دست آدمهایی که از قبل بودند.
شما آنجا به اسنادی رسیدید که ارتباطات پنهان برخی افراد را نشان بدهد؟ مانند اسناد لانه جاسوسی و...
عبدخدایی: بله دست یافتیم ولی مجبور بودیم آنها را همانجا بگذاریم چون دستور داده بودند همه چیز را آنجا بگذارید و دستور از تهران برای ما مهم بود.
ما سفارت را گرفتیم و کنار هر کدام از این بچههای سفارت یکی از افراد خودمان را هم گذاشتیم ولی کارِ سفارت انجام میشد اصلاً مانع کار سفارت نشد پلیس هم رفت و کم کم بچهها از نقاط مختلف به ما پیوستند. بچههای جنوب بیشتر رفتند کنسولگری بمئی را گرفتند، شمالیها دهلی را گرفتند.
به عقیدۀ من یکی از خیانتهایی که آقای سنجابی کرد این بود که گفت سفارت را به افراد قبلی واگذار کنید که ما مجبور شدیم سفارت را واگذار کنیم و بیاییم. ما به همان افراد قبلی سفارت آقای شیرازی و غیره دادیم و آمدیم و درنتیجه اسناد هم به دست ما نرسید. سفارت را بعد از 15 روز تحویل دادیم. من با تعدادی از دانشجویان از طریق پاکستان و افغانستان -چون سازمان هواپیمایی تعطیل شده بود- آمدیم تا پیام قیامِ بچههای هند را به امام برسانیم. آمدیم تهران و در تهران به وسیلۀ شهید عراقی و برادرم محمدمهدی عبدخدایی رفتیم قم و با امام ملاقات کردیم. اولین ملاقات من با امام آنجا بود.
** خاطره جالب از اولین دیدار با امام خمینی
حضرت امام در این دیدار چه فرمودند؟
عبد خدایی: امام خمینی از ما تشکر کردند و برای ما دعا کردند که مبارزات را در این مدت حفظ کردید و من یک گزارشی خدمت امام دادم و این دیدار برای من عجیب بود. من فرزند روحانی هستم و به هر حال مراجع مختلف آمدند منزل ما، بخصوص جریانات 15 خرداد خدمت آیتالله میلانی میرفتیم، اما اولین بار که میخواستم جلوی امام حرف بزنم از عظمت ایشان دهانم خشک شد و نمیدانم چرا و برای خودم عجیب بود، نمیدانم چرا این حالت پیش آمد!
تسنیم