ماجرای عکسی که در یک مهمانی توجه حاج قاسم را جلب کرد + عکس-راهبرد معاصر
داروی جدید در آزمایش‌ها، ممکن است روند پیشرفت بیماری پارکینسون را کند کند قاضی پرونده چای دبش: پاسخ بانک‌های شاکی به استعلام‌ها متناظر با سوالات دادگاه تنظیم نشده است خبر جدید وزیر ارشاد درباره هنرمندان ممنوع الفعالیت سازمان هدفمندی یارانه‌ها: مردم حتما حساب بانکی خود را برای دریافت یارانه چک کنند عارف: راهبرد دولت این است که اصلاح قیمت‌ها به سه دهک پایین جامعه آسیبی نرساند کلاس‌های جبرانی دانشگاه‌ها چگونه تشکیل خواهد شد؟ قصاص برای عامل جنایت در بازی خرس وسطی فیلم / گل اول مس رفسنجان به پرسپولیس در دقیقۀ ۴ پیاده‌روی روزانه می‌تواند افسردگی را کاهش دهد لحظهٔ هجوم خودرو به میان جمعیت در آلمان با دست‌کم ۱۱ کشته + فیلم وقوع زلزله ۴ ریشتری در هفتکل ایران ۱۵ - ۱۱ پرتغال/ صعود واترپلو ایران به نیمه نهایی سطح ۲ کاپ جهانی  برتری استقلال مقابل آلومینیوم در ۴۵ دقیقه اول  تساوی یک نیمه‌ای هوادار و نساجی ترکیب آلومینیوم و استقلال اعلام شد

ماجرای عکسی که در یک مهمانی توجه حاج قاسم را جلب کرد + عکس

روایت خواندنی از محبوبه رضایی همسر شهید مدافع حرم حبیب الله ولایی را از نظر می‌گذرانید.
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۰ - ۰۴ شهريور ۱۳۹۹ - 2020 August 25
کد خبر: ۵۶۲۷۷

به گزارش راهبرد معاصر؛ حبیب الله سال ۱۳۴۸ در روستای سنگ بست آمل متولد شد؛ و از وقتی خود را شناخت و به سن نوجوانی رسید آرزویی داشت که برای رسیدن به آن سال‌ها تلاش کرده بود. از ۱۵ سالگی درسش را رها کرد و رفت تا برای خواسته اش در جبهه‌های نبرد، بجنگد. اما قسمت بود حالا حالا بماند و برای خدا کار کند. جنگ تحمیلی که تمام شد حبیب الله به سپاه رفت و با پوشیدن لباس سبز این نهاد مقدس شب و روز در مرز‌های کشور با دشمنان کشورش جنگید. ۲۴ ساله که شد حس کرد حالا آرزوهایش دوتا شده. او محبوبه را دوست داشت و از خدا خواسته بود قسمتشان با هم بودنشان باشد. خدا آرزوی دوم او را اول اجابت کرد و سال ۷۲ با محبوبه رضایی ازدواج کرد. حالا حبیب الله مانده بود و یک زندگی عاشقانه و آرزوی دیرینه‌ای که او را همچنان سرگشته مرز‌های کشور کرده بود.

 

جنگ سوریه که شروع شد حبیب الله ولایی به آنجا رفت تا جهادش را در سرزمین شام ادامه دهد، اما مجروح شد و مجبور شد برگردد به ایران. سال ۹۶ هم خدا حبیبش را به آرزوی اولش رساند و او شهید شد.


آنچه خواهید خواند روایتی کوتاه از از دیدار همسر شهید مدافع حرم حبیب الله ولایی با حاج قاسم است:

ماجرای عکسی که در یک مهمانی توجه حاج قاسم را جلب کرد + عکس


حاج قاسم فکر کرد من خواهر پسرم هستم

من خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. ما دوبار بعد از شهادت حبیب الله حاج قاسم را دیده بودیم. یکبار در پادگان امام علی (ع) تهران، سه ماه بعد از اینکه حبیب الله شهید شده بود و یکبار هم مصلای بابل.

 

دفعه اول ما مشهد بودیم از آنجا با ما تماس گرفتند که دیداری با حضور حاج قاسم فراهم شده که از شما هم دعوت شده در این مراسم شرکت کنید. وقتی رفتیم بعد از سخنرانی حاج قاسم نزد خانواده شهدا آمد و تک به تک خانواده‌ها را دید. ورودی گوشی‌ها را می‌گرفتند، من گوشی خودم را تحویل دادم، اما گوشی حاجی داخل کیفم بود که از آن استفاده نمی‌کردم. سردار سلیمانی همسرم را به خوبی می‌شناخت، چون حبیب الله نیروی خودش بود. وقتی ما را دید خیلی با مهدی شوخی کرد. مهدی گفت: سردار می‌توانیم با شما عکس بیندازیم گفت: چرا نمی‌شود؟ به خواهرت هم بگو بیاید با ما عکس بیندازد. مهدی خندید گفت: سردار ایشان مادرم هستند نه خواهرم. سردار هم با تعجب خندید و گفت: مگر می‌شود؟ و اندازه دختر من است! بعد از من پرسید: کی ازدواج کردید کی بچه آوردید؟ خلاصه سه نفری با هم عکس انداختیم. آنجا سردار از ذکاوت و اخلاص شهید ولایی خیلی تعریف کرد.

 

ماجرای عکسی که در یک مهمانی توجه حاج قاسم را جلب کرد + عکس

 

سردار سلیمانی عکس همسرم را برداشت گذاشت جیبش

دیدار دوم ما در مصلای آمل بود. ما جزو اولین خانواده‌هایی بودیم که سردار به سر میز ما آمد. تعداد خانواده‌ها هم از دیدار قبلی کمتر بود. صندلی و میز‌هایی بود که سردار سر هر کدام چند دقیقه‌ای می‌نشست و در دل‌ها و مشکلات خانواده‌ها را می‌شنید. حاج قاسم به ما که رسید دوباره مهدی خواهش کرد با حاج‌قاسم عکس بیندازیم. سردار آمد جلو محمدحسین را بوسید و دوباره گفت: باشه پس به خواهرت هم بگو بیاید. مهدی خندید گفت: سردار باز هم اشتباه گرفتید. سردار تازه آنجا گفت: بله یادم آمد و همه خندیدیم. چند دقیقه‌ای سر میز ما نشست و درد دل‌ها را گوش کرد. وقتی خواست برود یکی از عکس‌های شهید ولایی را که روی میز بود برداشت و داخل جیبش گذاشت.

 

بعد دستی به صورتش کشید و گفت: دختر من! همه این سختی‌ها را به من ببخش. من شرمنده شما هستم. قول می‌دهم مشکلاتتان را حل کنم. سردار لطف کرد و انگشتر هم به بچه‌ها هدیه داد و انگشتری که در دستش بود با نگین سبز که خیلی سال بود همراه ایشان بود به محمدحسین داد.

 

خبر شهادت حاج قاسم

آن روز یکی از دوستانم ساعت ۶ صبح به خانه ما زنگ زد. خیلی ترسیدم با استرس گوشی را برداشتم. با یک اضطرابی گفت: حالت خوب است؟ فهمیدی چه شد؟ سردار را شهید کردند برو تلویزیون را روشن کن. سریع تلویزیون را روشن کردم، اما متوجه نمی‌شدم چه می‌خوانم. نمی‌توانستم کلمات را جفت کنم کنار هم. جایی میان زمان و آسمان خودم را حس کردم درست مثل لحظه شهادت حبیب الله.
منبع: فارس

ارسال نظر