به گزارش راهبرد معاصر؛عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام با اشاره به طرح موسوی مبنی بر تطبیق تهبرگ تعرفهها با شناسنامهها گفت: یکی از دوستان تعریف کرد که آقای حجازی از دفتر رهبری زنگ زد و گفت که آقا خیلی به من تأکید کردند که این کار با همه توان جلو برود و هر کمکی لازم است، به این کار بشود.
شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸ پس از نماز جمعهی تاریخی رهبر انقلاب، در بوستان کوچکی در تقاطع خیابانهای فلسطین و زرتشت تهران، چند تن از مسئولین دغدغهمند که در آن موقع مقام دولتی نداشتند، دور هم جمع میشوند تا برای نقشآفرینی در جهت پایان دادن به التهاب سیاسی کشور فکری کنند. افراد این گروه پنجنفره در رایزنی اوّلیّه میان خود به این نتیجه میرسند که با توجه به رفاقت و اعتمادی که میان آنها و میرحسین موسوی هست و تجربهای که در اینگونه موارد دارند، همچون برخی افراد و گروههای دیگر که آن روزها به دنبال میانجیگری بودند، نزد وی رفته و در مورد چند و چون رسیدگی به اعتراضات مذاکره کنند. آنچه در ادامه میآید، چکیدهی بخشی از چندین جلسه خاطرهگویی علی آقامحمّدی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام و یکی از اعضای «گروه رایزن» است. خاطراتی که وی برای مؤسسهی پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی بازگو نموده، گوشهای از تلاش پیوسته دوستداران نظام جهت راستی آزمایی ادّعای تقلّب از سوی نامزد معترض در انتخابات ریاست جمهوری دهم و فیصلهبخشی به بحران تحمیلی بر کشور را نشان میدهد؛ در روزگاری که میتوانست به نقطهی عطفی در اقتدار ملّی ایران تبدیل شود و فصل جدیدی در کتاب مردمسالاری دینی رقم بزند.
***
علی آقا محمّدی:
در کوران حوادثی که بعد از انتخابات ریاست جمهوری دهم اتّفاق افتاد و در میانهی مهلت پنج روزهی شورای نگهبان برای بررسی نتایج انتخابات، چند نفر از دوستان از ما خواستند که نشستی داشته باشیم و راجع به این حوادث یک مقدار فکر کنیم؛ چون فکر میکردیم به هر صورت این مسئله به سمت یک بحران میرود. قرار ملاقاتمان را در پارکی نزدیک مسجد نور گذاشتیم؛ برِ خیابان فلسطین و زرتشت. همانجا نشستیم و صحبت کردیم.
من گفتم خب حالا چه اتّفاقی میتوانیم رقم بزنیم؟ باید خود مهندس موسوی بخواهد، ما که کاری نمیتوانیم بکنیم. قرار شد که از جمع ما یک نفر با مهندس موسوی طرح بحث بکند و اگر شد، دیداری داشته باشیم. این دیدار ترتیب داده شد و ما روز دوّم از آن فرصت پنجروزهی شورای نگهبان برای بررسی نتایج انتخابات، یعنی سه روز مانده به انقضای آن، رفتیم فرهنگستان هنر و با آقای مهندس موسوی یک ساعت و خردهای قبل از غروب آفتاب ملاقات کردیم.
موسوی گفت همه تهبرگها باید با شناسنامهها تطبیق داده شود
او شروع کرد که اینها این کارها را کردند و شرح داد که مثلاً تقلب شده، چه شده و چه شده؛ ما هم شنوندهی خوبی بودیم؛ ورودی پیدا نکردیم که تقلّب شده یا نشده. صحبتهایش را تمام که کرد، من گفتم خب حالا جنابعالی برای اینکه کشف کنید تقلّب شده یا نشده راه حلّتان چیست؟ گفت: راه حلّ من چه فایده دارد؟ گفتیم خب ما آمدیم و تلاشی میکنیم، شاید فایده داشت؛ اگر نداشت هم که مثل همین حالا میشود، اتفاقی نمیافتد. ایشان هی مقاومت داشت که نه این کارها عمدی است. گفتیم حالا عمدی باشد، به هر صورت اگر ما یک تلاشی هم بکنیم و حل نشود، یک دلیل میآید روی دلیل شما؛ آسیبی از این جهت ایجاد نمیکند. نهایتاً من به او گفتم: آقای موسوی! شما ما را میشناسید. به زودی فردایی هم میرسد که صحنهی قیامت است؛ ما آنجا شهادت میدهیم که رفتیم و تلاش کردیم، دیگر هر مسئلهای اتّفاق افتاد حجّت داریم؛ شاید یک احتمال ضعیف هم بود که ما میتوانستیم کاری کنیم، ولی شما کاری به ما محوّل نکردید؛ آنجا دیگر شما مسئول هستید. چون میدانیم شما قیامت را قبول داری، ما هم قبول داریم؛ هر دو هم میدانیم این صحنه دور نیست، اتّفاق میافتد. ایشان کمی متأثّر شد و گفت ما یک طرحی با آقای موسوی لاری داشتیم. او میگوید که تمام تهبرگها باید به شناسنامهها انطباق داده بشود و دستخطها هم کنترل بشود. گفتم خب اینکه همه شماری نمیخواهد؛ به اندازهای که یک مدل آماری به ما میگوید، اجرای این طرح چیز بدی نیست. چرا این فکر دنبال نشود؟ او گفت: شما از آقای محتشمیپور پیگیری کنید که رئیس کمیتهی صیانت است. گفتم ما که نمیتوانیم خودمان به آقای محتشمیپور بگوییم؛ ما چهکارهایم؟ شما اگر میخواهید، ما را ارجاع بدهید به آقای محتشمیپور؛ تماس بگیرند، ما کارمان را انجام میدهیم. هرجور صلاح دیدید.
اصلاً نمیخواستیم با ایشان وارد جزئیات بشویم. طبیعیاش هم این نبود. ما که آمدیم بیرون، دیگر نزدیک غروب بود. رفتیم مسجد امام صادق دور میدان فلسطین که نماز بخوانیم. جلوی در مسجد تلفن من زنگ خورد از دفتر آقای مهندس که با آقای محتشمیپور صحبت شده، شما کار را پیگیری کنید. رفتیم نمازمان را خواندیم و بعد زنگ زدیم به آقای محتشمیپور که آقای مهندس موسوی یک چنین چیزی به ما گفته. گفت بله، به من هم گفتند. فرا صبح یک جلسه میگذاریم. گفتیم باشد. بعد گفت آقای موسوی لاری را هم من بگویم بیاید؟ گفته بله، او صاحب طرح است، بگویید که بیاید. ما اوّل صبح فردای آن روز رفتیم دفتر آقای محتشمیپور در خیابان فلسطین. هنوز دو روز مانده بود به پایان مهلت شورای نگهبان. دیدیم هم آقای موسوی لاری هست و هم آقای محتشمیپور. ما پنجنفر هم همه رفتیم.
توافق با محتشمیپور و موسوی لاری
نشستیم و صحبت کردیم. گفتیم خب شما واضح به ما بگویید این طرح چیست؟ من به آقای موسوی لاری گفتم که ما از طرف هیچکس و هیچجا نیستیم، الان هم هیچ نمیدانیم قضیّه چیست؛ ولی احساس میکنیم این کاری است که شاید بشود آن را دنبال کرد برای حلّ این مسئله. با این فرض شروع کنیم. فکر نکنید ما الان از جایی آمدیم، یا از طرف کسی؛ ما خودمان هم نمیدانیم چه اتّفاق میافتد.
بالاخره طرح آنها مطرح شد و بعد از بحثهایی که کردیم، نهایتاً من روی یک ورقهی کوچک اینجوری یادداشت کردم و خواندم: یک، انطباق بدهیم ته برگها را با شناسنامهها؛ دو، صندوقها را کنترل کنیم و آنهایی که خطّش شبیه هم است - یعنی با یک خط نوشته شده - ابطال کنیم. طبیعتاً بعد از این آراء هم بازشماری میشود، نتیجه هرچه بود، قبول. این شد مبنا. گفتیم پس شما این را به صورت یک پیشنهاد منظّمی که بتوانیم به جایی ارائه بدهیم، آماده کنید. هر دو هم وزیر کشور بودید، کار را بلدید، میشناسید، فنّیِ این طرح را بنویسید؛ پیشنهادتان آماده باشد، به ما بدهید. با این توافق از هم جدا شدیم. البته آنجا هم گفتم که شما میگویید همه شماری امّا این غلط است؛ لازم نیست. میشود با فنّیهای این کار، میزان بازشماری را بررسی کرد و نتیجه هرچه بود، قبول کنید که مثلاً ده درصد یا بیست درصد باشد، هرچه که لازم بود. بالاخره یک فرمول در بیاوریم.
بلافاصله از آقایان جدا شدیم و من رفتم خدمت آیتالله جنتی در شورای نگهبان. قبل از ظهر بود. با ایشان طرح بحث کردم و گفتم یک چنین چیزی بوده؛ هنوز کسی هم خبر ندارد. شما اوّلین کسی هستید که من این ماجرا را به او میگویم. علّتش این است که شما صاحب کارید. من نمیخواهم بروم از جایی برای شما یک باری را بیاورم. خواستم ببینم اصلاً شما این حرف را درست میدانید یا نه؟ ایشان گفت فرصت نیست، اجرای طرح اینطوری نمیشود. این حرفی که تو میزنی، یک زمان طولانی میبرد. ما فقط دو روز وقت داریم. چنین چیزی شدنی نیست. گفتم منهای فرصت، من خواهشم این است، شما وقت را در نظر بگیرید؛ نظرتان را دربارهی اصل طرح بگویید؛ اگر شما بودید و فرصت هم بود، این طرح را میپذیرفتید برای اینکه خیال راحتی بدهیم به جامعه و سوء تفاهمی ایجاد نشود؟ ایشان گفت بله؛ ولی نروی این را بگویی که فلانی موافق اجرای طرح است! گفتم نه، عین این حرف را منتقل میکنم. من اینطور میگویم که شما طرح را قبول دارید ولی چون وقت نیست، اجرایش را مناسب نمیدانید؛ اگر وقت بود، شما بدتان نمیآمد اجرا شود. این طرح خوبی است و با آن مشکلی ندارید امّا چون زمان کافی نیست و ممکن است کلّ فرایند اعلام نتایج انتخابات را به تأخیر بیندازد، شما موافق اجرای آن نیستید. ایشان گفتند بله، در این حد قبول دارم.
من از آنجا آمدم به دفتر رهبری. با آقای حجازی نماز ظهر را خوانیدم و رفتیم ناهار. آنجا که نشستیم، من بیقرار بودم که این بحث را تمام کنم. بعد از ناهار با آقای حجازی طرح بحث کردم، که یک چنین چیزی هست و با آیتالله جنّتی هم صحبت کردم و اینطور شد. آقای حجازی مخالفت کرد؛ یعنی گفت همینجور که ایشان گفته اصلاً فرصتی نیست. شاید این کار چند ماه طول بکشد. من گفتم خب مسئله مهمّی است این وسط؛ چطور شما اینجوری نگاهش میکنید؟ نهایتاً گفتم من عضو مجمع تشخیص مصلحت نظامم؛ از شما خواهش میکنم از طرف من خدمت آقا گزارش بدهید که تشخیصم این است که مصلحت نظام در این است؛ دیگر هرچه ایشان صلاح دیدند. من هم الان معطل نمیشوم؛ میروم با آقای ولایتی و آقای حدّاد و آقای ابوترابی که میخواهند به شورای نگهبان کمک کنند، صحبت میکنم. اگر یک موقع این طرح تأیید شد دیگر وقت از دست نرفته، اگر هم نشد که ما یک مشت حرف زدیم و اتّفاقی نمیافتد. من با این مبنا حرکت میکنم. فقط شما به ما بفرمایید که جواب آقا چیست. هرجا توقّف لازم بود، به ما بگویید، میایستیم. الان هم کسی خبر ندارد، فوقش ما به آن طرف میگوییم که موفّق نشدیم. چیز اضافهای نمیخواهیم.
استقبال ابوترابی و ولایتی از طرح موسوی
خداحافظی کردم و همانجا زنگ زدم به آقای ولایتی و آقای ابوترابی. آقای ولایتی گفتند من بیمارستان مسیح دانشوریام. من خودم راه افتادم رفتم بیمارستان و ماجرا را با ایشان مطرح کردم. این شد نفر سوم که در جریان موضوع قرار میگرفت. ایشان هم خیلی استقبال کرد. گفت طرح خوبی است، مسئله بزرگی را از سر راه ما برمیدارد. گفتم ولی زمان میبرد، گفت خب ببرد. گفتم غیر از آن، حالا فرض کنید نتایج عوض شد و نام آقای موسوی از بازشماری درآمد، شما قبول میکنید؟ گفت حتماً قبول میکنم؛ چرا قبول نکنم؟ گفتم آقای ولایتی! داریم واضح صحبت میکنیم. مهندس موسوی یک ادّعایی دارد؛ اگر ادّعا درست درآمد، شما قبول میکنید؟ گفت بله، قبول میکنم. گفتم خیلی خب، من پیگیری میکنم. ایشان گفت من هم حمایت کامل میکنم.
بعد از ایشان با آقای ابوترابی قرار گذاشتیم جلوی شورای نگهبان. آنجا با هم نشستیم در ماشین. مفصّل برای ایشان توضیح دادم که این است، آن است و ... ایشان گفت اصلاً بهتر از این کاری نمیشود کرد؛ این بهترین طرح است؛ خیلی عالی است. باز هم گفتم؛ ببینید اگر نتایج برگردد چه کار میکنید؟ ایشان گفت خب برگردد یا برنگردد، ما ما میخواهیم مسئولیّت کسی را به عهده بگیریم؟ مردم رأی دادند، هرچه باشد، همان را اعلام میکنیم. دیگر دلمان خیلی قرص شد. ولی ماندیم که این طرح تأیید میشود، نمیشود؟ هنوز هم خبر نداریم که در دفتر آقا چه اتّفاق افتاده و چه شده است.
رهبر انقلاب گفتند با تمام توان طرح موسوی را جلو ببرید
من به ذهنم آمد بروم آقای ابوالفضل فاتح را که به مهندس موسوی خیلی نزدیک بود و ما هم میشناختیمش ببینم؛ برای اینکه اطمینان داشته باشم یک کانال ارتباطی با مهندس دارم، او را واسطه کنم. چون میدانستم آدمی است که حدّاقل حرف را جابهجا و عوضی منتقل نمیکند. رفتم خیابان کارگر برای دیدن او که در خانه یکی از بستگانش بود. آن خانه را پیدا کردم ولی تا آمدیم با هم صحبت کنیم، از شورای نگهبان زنگ زدند که فوری بیا اینجا. فهمیدیم که نظر موافق آقا به شورای نگهبان اعلام شده است. بعدها یکی از دوستان تعریف کرد همان شب که این بحثها مطرح شد، من دیگر از آقایان جدا شده بودم که آقای حجازی از دفتر رهبری زنگ زد و گفت که آقا خیلی به من تأکید کردند که این کار با همه توان جلو برود و هر کمکی لازم است، به این کار بشود. بالاخره دیدیم واجب است که سریع خودمان را برسانیم. به آقای فاتح گفتم این قضیّه بماند تا دوباره بیاییم سراغ شما؛ قرارمان را تجدید میکنیم. او هم گفت بله، من هستم. همان شبهایی هم بود که سر پشت بامها {شعار} الله اکبر میدادند و همهی آن کوچه پر بود از شعار.
رفتیم شورا. دیدیم همه نشستهاند. آیتالله جنتی هستند، آقای دکتر کدخدایی، آقای حدّاد عادل، آقای ابوترابی و بعضیهای دیگر که الان یادم نیست. گفتند طرحت را مطرح کن. گفتیم مسئله این است، طرح اینطوری است؛ ما میگوییم این انطباق را انجام میدهیم، اما هنوز درصد بازشماری را نگفتم تا با آن طرف توافق کنیم. باید چنین انطباقی صورت بگیرد و اگر صندوقهای هم خط زیاد باشد، معلوم است کسی نشسته و همه را نوشته؛ پس باید آنها را بگذاریم کنار. آرائی هم که تهبرگ آنها با شناسنامهها نمیخواند، میرود کنار. در حقیقت ما این موارد را به فرض وجود، بررسی میکنیم. گفتند موافقت میشود و شما برو و نامه آنها را بیاور. گفتم قرار است امشب نامهای از آقایان بگیریم؛ اما یک شرط دارد؛ تبلیغات از اینجا به بعد دست ما باشد. گفتند یعنی چه؟ گفتم اگر شما بروید حرف بزنید که کار ما خراب میشود. الان این کار دست ما است تا آنها را پای کار بیاوریم و به شما وصل کنیم، سیستم دایر بشود و روند بررسی را راه بیاندازیم. این را هم قبول کردند. همان وقت از رادیو تلویزیون آمده بودند و آقای کدخدایی قرار مصاحبه داشت که لغو کرد.
روز بازشماری هم فردایش بود. گفتیم شما چیزی نگویید که بازشماری میکنید یا نمیکنید. گفتند ما به همه گفتیم بیایند. گفتم خب حالا بگویید همانجا باشند، ولی کار را شروع نکنید تا ببینیم نتیجه چه میشود. قبول کردند. من به شورا گفتم خب یک نفر میخواهیم که رابط ما با شما باشد. من که نمیتوانم؛ اگر قبول دارید آقای ابوترابی باشد؛ چون دیدم ایشان هم خوب وقت میگذارند. آنها هم استقبال کردند. گفتند باشد. ما آقای ابوترابی را رابط شورا گرفتیم و ایشان از این مرحله به کار اضافه شد. به ایشان گفتم الان وقت کار است، بیا برویم کار را با هم انجام بدهیم. شما در جریان باشید، ما دیگر پروسه را زیر نظر شما دنبال میکنیم.
بالاخره آمدیم بیرون، در حالی که ما هیچ در ذهنمان نمیآمد که کار به این موقعیّت برسد. دوستان دیگر را هم صدا کردیم -همان ترکیبی که داشتیم- و آنها را هم در جریان قرار دادیم. اما هرچه زنگ زدیم به آقای موسوی لاری پاسخگو نبود. زنگ زدیم به آقای محتشمیپور، ایشان هم پاسخگو نبود. اصلاً ماندیم که چه کنیم. یکی از دوستان زنگ زد به آقای مهندس موسوی که آقا این نمایندگان شما نیستند؛ ما از کجا پیدایشان کنیم؟ گفت من میگویم زنگ میزنند به شما. چند دقیقه بعد آقای موسوی لاری زنگ زد به من که در خدمتم. گفتیم که داریم کارها را پیش میبریم. البته با احتیاط کامل جلو میرفتیم. ولو اینکه همه چشمهها را دیده بودیم، ولی میخواستیم بیخودی چیزی نگوییم که این وسط مسئله جدیدی درست بشود. آقای موسوی لاری گفت ما هم گرفتار و مشغولیم. گفتم خب آن نامه چه شد؟ گفت من فاکس کردم برای آقای محتشمیپور. حالا آقای محتشمیپور کجا است؟ گفت من نمیدانم. ما جا خوردیم که چطور شد؟ به آقای ابوترابی گفتم که آقای فاتح را میشناسی؟ واقعیتش این است که قبل از جلسه شورا من رفتم ایشان را ببینم، نشد. برویم از طریق او این کار را انجام بدهیم. چون دسترسیهایش خوب است. این کار سریع انجام بدهیم.
بالاخره آقای فاتح را پیدا کردیم و به او گفتیم شما فقط ما را ببر خانهی آقای محتشمیپور. او ما را برد طرف ولنجک و دانشگاه شهید بهشتی. در آنجا کوچهای بود که گفت یکی از منازل آن، خانه آقای محتشمیپور است. ایشان ماند در ماشین. من و آقای ابوترابی رفتیم؛ زنگ زدیم و پسرش آمد در را باز کرد. ساعت یازده شب بود. رفتیم بالا نشستیم. آقای محتشمیپور هم آمد، حال و احوال کردیم و گلایه که پس چرا تماس نداشتید؟ ولی همینجوری نرم رد شدیم. آقای موسوی لاری گفته آن نامه دست شما است. گفت بله به من داده، ولی من هنوز ندیدهام. خلاصه نامه را آوردند و یک کپی هم به ما دادند. گفتیم خب این امضا میخواهد. دیدیم همان بحث است که همه صندوقها بازشماری شود.
من گفتم بازشماری همه صندوقها معنی ندارد؛ باید یک طرح منطقی باشد که بتوانیم جمعش کنیم و زود انجامش بدهیم؛ برای چه بیخودی چنین مسئلهای را نگه داریم؟ او گفت ما که نمیتوانیم الان اینجوری فکر بکنیم. گفتم شما چه کسی را قبول دارید؟ بگویید تا یک نشستی با آنها داشته باشیم. قرار شد که آقای مبلّغ و آقای آیتاللهّی که در وزارت کشور و ثبت احوال بودند هم بیایند و با حضور اینها درصدی از آراء را تعیین کنیم برای بازشماری، ولی طوری که اطمینان برای آنها حاصل بشود که همه آراء کنترل شده. قرار شد جلسه این کار را فردا صبحش بگذاریم در همان دفتر خیابان فلسطین. آقای ابوترابی هم فردا صبح ساعت هفت قرار داشتند در شورای نگهبان برای شرکت در جلسه اصلی که حرفها و طرح ما را به تائید در صحن شورا برسانند؛ یعنی امضای آنجا را بگیرند. گفتم پس من با تأخیر میآیم تا آقای ابوترابی برسد. ما که رسیدیم به دفتر، چون آنها طبق قرار قبلی آمده بودند، آقای مبلّغ رفته بود، ولی آقای موسوی لاری هنوز بود، آقای آیتاللّهی بود و آقای محتشمیپور هم بودند؛ آقای ابوترابی هم آمد. بحث که کردیم، دیدیم باز هم حرفشان عوض شده. در حالی که ما کپی کاغذها را از دیشب گرفته بودیم؛ دیدیم زیرش چیزی اضافه
بحث که کردیم، دیدیم باز هم حرفشان عوض شده. در حالی که ما کپی کاغذها را از دیشب گرفته بودیم؛ دیدیم زیرش چیزی اضافه کرده و نوشتند که مراجع تقلید ناظر بگذارند و ... گفتیم که ما درباره اینها با هم صحبت نکردیم؛ ما بر آن اساس حرکت میکردیم که نوشتیم. دیدیم اصلاً مثل دیروز نیستند. فضایشان عوض شده و تندند.
کرده و نوشتند که مراجع تقلید ناظر بگذارند و ... گفتیم که ما درباره اینها با هم صحبت نکردیم؛ ما بر آن اساس حرکت میکردیم که نوشتیم. دیدیم اصلاً مثل دیروز نیستند. فضایشان عوض شده و تندند. من دیدم ما تا اینجا آمدیم و نمیخواهیم الان حساسیت درست کنیم، کار را خیلی نرم کردم. تلاش کردم که همان متن قبلی مبنا قرار بگیرد. آقای آیتاللّهی هم گفت نه، این همهشماری لازم نیست؛ مثلاً بیست درصد باشد، خیلی اطمینان آور است؛ یا اگر شما میخواهید خیلی وسواس به خرج بدهید، سی درصد؛ بیشتر از این لازم نیست. من گفتم همه صندوقهای سیار را هم اضافه کنید. دیدم نه، اصلاً در این فاز نیستند. طرح عجیب و غریبی میدهند که ارکان برگزاری انتخابات را زیر سؤال میبرد و در حقیقت عدم اعتماد به خود انتخابات دارد شکل میگیرد. این را دیگر هیچ کارش نمیشود کرد. آنجا ما توافقمان این بود که این بازشماری زیر نظر شورای نگهبان با نظارت نمایندگان آقای مهندس موسوی انجام بگیرد؛ ولی در طرحی که خودشان تغییرش داده بودند، کار را از این مدار خارج کرده بودند و بازشماری را زیر نظر نمایندگان مراجع تقلید برده بودند؛ در حالی که این کار هیچ موضوعیتی نداشت. با این همه، گفتم خیلی خب، فعلاً همین که میگویید را امضا کنید بدهید به ما تا دنبال کنیم. امضا کردند. دیدیم نوشته موسوی لاری و محتشمیپور. گفتم خب بالایش بنویسید نمایندگان تامالاختیار آقای مهندس میرحسین موسوی. گفتند نه، ما نماینده تامالاختیار ایشان نیستیم. گفتم پس شما کی هستید که امضا کردید؟ گفتند ما دو تا وزیر کشور سابقیم. من گفتم که ما مشکلی با وزیر کشور سابق نداشتیم. بغل دست ما آقای ناطق نوری و آقای پورمحمدی هم بودند که سابقه وزارت کشور داشتند؛ اگر میخواستیم آنها را صدا میکردیم؛ ولی آقای مهندس ما را فرستاده اینجا پیش شما. خلاصه گفتند نه، مهندس قبول ندارد که ما نماینده ایشان باشیم و ما هم به عنوان دو تا وزیر کشور امضا میکنیم. گفتیم حالا همین را بدهید؛ شاید بشود کاری کرد. خلاصه خداحافظی کردیم. گفتیم همهمان آمدیم یک کاری بکنیم؛ ولی اینکه بشود یا نشود، دست ما نیست. فقط خودمان در جریانیم که چه اتفاقی افتاد. بالاخره برای همیشه برای خودمان حجت تمام شد.
طرح محتشمیپور و موسوی لاری کل سیستم انتخابات را زیر سؤال میبرد
با آقای ابوترابی آمدیم پایین. در خیابان گیج و مات ماندیم که خب این چه کاری بود، ما تا اینجا جلو رفتیم، چطور این عقبنشینی را توضیح بدهیم و کار را جمع کنیم؟ بحث کردیم و برای خود ما روشن شد که هیچ تقلبی در کار نیست. حداقل ذهن ما اگر یک ذره سوالی داشت، حل شد. فعلاً در این حد. چون کسی که صاحب حق بود، مهندس موسوی بود که میگفت رأی من کو؟ کسی که برگزارکننده انتخابات بود، وزارت کشور بود و ناظر و تأییدکننده هم شورای نگهبان. نهاد دیگری این وسط وجود نداشت که بخواهیم او را بیاوریم قاطی کنیم. مهندس موسوی میتوانست یک نماینده از طرف خودش بگذارد. ما او را محدود نکرده بودیم؛ یعنی دستش باز بود. اما مدل پیشنهادی آنها در حقیقت کلّ سیستم انتخابات را از اول تا آخرش زیر سوال میبرد. معلوم بود که دیگر مسئله تعداد آراء نیست. اصلاً بازی را به هم زدند و یک جور طرح هیئت حکمیّت را مطرح کرده بودند. ولی برای من مهم بود که این ایده را جلو ببریم تا ببینیم به چه شکل در میآید.
آقای ابوترابی هم گفتند که کار را ول نکنیم؛ برویم پیش آقای هاشمی رفسنجانی. دیدیم فکر خوبی است. همان جا طرح شد که آقای خاتمی را هم در جریان بگذاریم. این مسئله بزرگی است و باید اینها در جریان باشند که چه شد. به هر صورت من زنگ زدم از دفتر آقای هاشمی وقت گرفتم. یکی از دوستان هم گفتیم شما برو پیش آقای خاتمی. بقیه رفتیم پیش آقای هاشمی. قبل از ظهر بود که رسیدیم. شورای نگهبان هنوز بازشماری را آغاز نکرده بود، منتظر نظر ما بودند.
آقای هاشمی طرح را شنیدند و سؤالاتی کردند. ما جزئیات را توضیح دادیم که این جور بوده، این طوری شده و ... این پروسه را طی کردهایم. هی سوال و جواب کردند؛ این طرفش، آن طرفش. بعد ایشان گفت اینکه کار خیلی خوبی است؛ چرا انجام نشود؟ گفتیم که نمیدانیم. آقای مهندس موسوی اصلاً ما را فرستاده بود پیش آقایان برای همین کار. ما که از جانب خودمان نرفتیم. خود ایشان طرح را پذیرفته و ما را هم ارجاع داده به آقایان، بعد هم آقای موسوی پیدایشان کرده و ما دومرتبه به اینها وصل شدیم و ... به هر صورت ایشان گفتند من میروم اتاق خودم و نماز میخوانم، شما نمازتان را بخوانید و من هم با آقای موسوی صحبت میکنم. ما رفتیم نمازمان را با آقای ابوترابی به جماعت خواندیم. بعد اطلاع دادند که آقای هاشمی گفته بیایید داخل. رفتیم. ایشان گفتند که من با آقای خاتمی صحبت کردم؛ بسیار راضی است از این طرح و خیلی استقبال کرده. میگوید طرح بسیار خوبی است، حتماً انجام بشود. ولی آقای مهندس موسوی نمیپذیرد و این را قبول ندارد.
اطلاع دادند که آقای هاشمی گفته بیایید داخل. رفتیم. ایشان گفتند که من با آقای خاتمی صحبت کردم؛ بسیار راضی است از این طرح و خیلی استقبال کرده. میگوید طرح بسیار خوبی است، حتماً انجام بشود. ولی آقای مهندس موسوی نمیپذیرد و این را قبول ندارد.
گفتیم که خب حالا چه کار کنیم؟ ایشان گفت بالاخره او نمیپذیرد. ولی عجله نکنید، بگذاریم باز هم صحبت کنم. گفتم آخر شما عجله ندارید، ولی ما داریم؛ چون شورای نگهبان را نگه داشتیم، اینها روز آخر مهلت بازشماریشان است و فردا باید نتیجه را اعلام کنند. ما هم که این طرح را هیچ جا برای افکار عمومی توضیح ندادهایم. اگر از طرف شورا بگویند بازشماری نکردیم، خیلی بد میشود. ایشان گفتند چرا جلوی بازشماریشان را گرفتید؟ گفتم برای جلب اعتماد این طرف؛ چون اینها میگفتند در شورای نگهبان دارند کار خودشان را میکنند، ما را هم گذاشتهاند سرکار. ایشان گفت حالا که خودشان قبول ندارند بازشماری بکنند، این به کار ضرر نمیزند. شما بگویید شورای نگهبان کار خود را بکند؛ همین الان انجام بدهند. بقیه کار را من پیگیری میکنم، اگر خبری شد تا عصر به شما میگویم. من همانجا زنگ زدم به آقای کدخدایی که بازشماری را شروع کنید اما تبلیغاتی نکنید. قرارتان بوده از صبح بازشماری را شروع کنید، حالا از ظهر شروع کنید. از دفتر آقای هاشمی هم دیگر هیچ خبری نیامد و این داستان گذشت.
آقای ابوترابی رفت به دوستان گزارش داد که ما جلو رفتیم. ولی آنها طرحشان را پس گرفتند. با اینکه از اینها پذیرفتیم، ولی باز هم به عنوان نماینده مهندس موسوی طرحی به ما ندادند. ما گفتیم باشد، همین ایدهای که شما میگویید نماینده مراجع ناظر بازشماری باشد، حداقل طرحش را بدهید؛ ولی نماینده مهندس موسوی باید این کار را بکند. این را هم قبول نکردند. بعد هم آقای هاشمی را واسطه قرار دادیم. ایشان هم صحبت کرد؛ اما مهندس موسوی قبول نکرد. این جوهره ماجرا بود که همه فهمیدند تقلبی نشده. تلویزیون هم آن وقت پیگیر بود که مثلاً کسی بیاید در اینباره حرف بزند. آقای ابوترابی رفتند و توضیح دادند. در برنامهی ویژه شبکه دو که ضبط هم شده، ایشان یک گزارش دادند به مردم. به نظر من اگر تبلیغات شود، رشته این طور کارها از دست میرود. خاصیت این کارها این است که وارد جرگه رسانهای نشویم. ما میخواستیم یک مسئله این وسط حل بشود که همین هم نشد. معلوم بود که اشکال اصلی روی انتخابات نیست اگر این طور بود که با انجام این کار دیگر همه چیز واضح میشد و یک حجّت کامل در دست همه بود.
در آن دوران گاهی میشنیدیم که چون رهبری نتیجه انتخابات را در پیامی که روز شنبه دادند تأیید کردهاند، حتی اینگونه طرحها هم اجرا میشد، دیگر امکان برگشت نتیجه وجود نداشت؛ ولی ما در ملاقاتهایی که با خود آقای موسوی یا آقای محتشمی و آقای لاری داشتیم، هیچ وقت چنین چیزی را طرح نکردند؛ چون طبیعی بود که اگر ما به توافق میرسیدیم، شورای نگهبان نتیجه همین توافق را اعلام میکرد؛ مثلاً میگفت ما میخواهیم اینجور بازشماری کنیم. رهبری بنا به مصداق صندوقها و روال برگزاری انتخابات آن اعلامیّه را دادند؛ کمااینکه ایشان موافقت کردند این پروسه را شورای نگهبان انجام بدهد و با تمدید این فرصت هم موافقت کردند. آنها هم هیچکدام در صحبت با ما چنین ایرادی را وارد نکردند؛ یعنی نه آقای هاشمی، نه آقای خاتمی و نه مهندس موسوی و دیگران هیچکدام چنین بحثی را در آن دیدارها مطرح نکردند و اصلاً در ذهنشان این نبود؛ چون ما داشتیم یک طرح خیلی واضح را که میخواست علنی بشود دنبال میکردیم؛ طرح مخفی که نبود.
به هر حال خودشان باید نامه مینوشتند و اعلامش کفایت میکرد برای اینکه همه بدانند آن رأی قطعی نیست. از طرف دیگر، این اوّلین سوال ما از همه بود؛ مثلاً من با آیتالله جنّتی از همین نقطه شروع کردم که اگر نتیجه انتخابات عوض شد چه؟ ایشان گفت هرچه بشود؛ مگر ما مسئول این هستیم که کی باشد؟ من این را خیلی واضح پرسیدم؛ از آقای ولایتی پرسیدم، از آقای ابوترابی هم پرسیدم؛ از آقای کدخدایی و ...؛ اینها همه یادشان است. گاهی من دو دفعه میپرسیدم؛ برای همین واقعاً برای خودمان یقینی شد. بعد هم این طرح را بردند شورای نگهبان، تأییدش کردند؛ یعنی کلّ شورای نگهبان هم این پروسه را پذیرفت که بر این منوال کار را انجام بدهد.
من با آیتالله جنّتی از همین نقطه شروع کردم که اگر نتیجه انتخابات عوض شد چه؟ ایشان گفت هرچه بشود؛ مگر ما مسئول این هستیم که کی باشد؟ من این را خیلی واضح پرسیدم؛ از آقای ولایتی پرسیدم، از آقای ابوترابی هم پرسیدم؛ از آقای کدخدایی و ...؛ اینها همه یادشان است. گاهی من دو دفعه میپرسیدم؛ برای همین واقعاً برای خودمان یقینی شد.
مهندس موسوی چند تعبیر داشت که مهم بود؛ یکی اینکه میگفت: اینها میگویند فلانی گفته یازده میلیون رأی جابهجا شده. من کِی عدد دادم؟ من کجا گفتم که یازده میلیون رأی جابهجا شده؟ من میگویم اگر هزار تا بوده، دو هزارتا بوده، پنج تا صندوق بوده، یا بیشتر و کمتر، رسیدگی شود. اصلاً عددی نگفتم. من میگویم هرچقدر بوده، باید میشمردند، متخلّف را هم مجازات میکردند. این یک زاویهاش بود که واقعیّتی را نشان میداد. بالاخره با کاری که ما کردیم، اگر هم چنین احتمالی را به قوّت میدادند، فرض کنید همه رأیها را با ته برگها تطبیق کنیم، سریع درمیآمد که خبری از تقلّب هست یا نیست. میدانستند اگر یک یا دو میلیون تخلّف هم دربیاید، سرنوشت انتخابات را عوض میکند، چون این رسوایی بزرگی درست میکرد. کافی بود که یک میلیون ته برگ در بیاید، مثلاً در دو تا استان یا سه تا استان؛ اگر میدیدند با شناسنامهها انطباق ندارد، آن وقت دیگر مهم نبود نتیجه انتخابات چه میشود، آثار خودش را نشان میداد. بنابراین طرح خیلی اغواکننده بود؛ ما پذیرفته بودیم که اگر میخواهید همهی آراء را هم تطبیق بدهید، بدهید؛ یعنی شورای نگهبان این اطمینان را ایجاد کرد. البتّه من بعد از اینکه مهندس موسوی نپذیرفت، گفتم که الان دیگر برای خودم تمام شک و شبهههایی که هر آدمی میتواند پیدا کند، حل شد؛ دیگر هیچ سؤالی ندارم.
چند صباحی گذشت که دیدیم این دفعه مهندس موسوی ما را خواسته است. این دیدار دوّم که به درخواست او انجام شد، دیگر بعد از اعلام نتایج انتخابات است. به نظرم بعد از داستان روز قدس بود. اوّل در جلسهای با دوستان خودمان صحبت کردیم که برای چه داریم میرویم؟ موضوع چیست؟ بین خودمان نظراتی داشتیم؛ فیالجمله ذهنمان را آماده کردیم. نکته کلیدی که به آن رسیدیم این بود که ما در جلسه به سمت تلخی نرویم؛ یعنی سعی نکنیم مسائل شخصی کوچک را خیلی برجسته کنیم که مهندس همراهی نکند. کاری کنیم که از هر راهی که میتواند مسیر را تغییر بدهد، همان راه طی بشود. این اصل کلیدی تفاهممان بود. بعد از اینکه شقوق مختلف احتمالات از این دعوت را بررسی کردیم، روی این اصل تفاهم شد. البتّه قرار هم گذاشته بودیم که همان اوّل ما گلایهای بکنیم که چرا شما ما را مأمور کردید امّا نگذاشتید آن کار به سرانجام برسد، در همین حد.
رفتیم به فرهنگستان هنر. باز همان پنج نفر بودیم؛ یعنی آقای ابوترابی اینجا نبود. اوّلش ما گلایهای کردیم که شما ما را فرستادید دنبال یک کاری؛ خودتان به ما گفتید ولی بعدش چرا تأیید نکردید؟ خب اینها قرار بود نمایندهی شما بشوند؛ ما که خودمان نرفته بودیم پیش اینها؛ اوّل پیش شما آمدیم. باید محترمانهتر با ما برخورد میشد. یا نباید ما را دنبال کاری میفرستادید یا حالا که فرستادید، باید رعایت ما را میکردید. او گفت خب من بنا نداشتم که زیر بار آن مسئولیّت بروم، چون اطمینان نداشتم به آقای حدّاد و آقای ولایتی. ما به اینها چه اعتمادی بکنیم؟ البتّه روی آن طرح قبلی هم نظر منفی نمیداد. گفت من تحقیق کردم و شما کار کردید و زحمت کشیدید. امّا میگفت چون من اطمینان نداشتم، عملاً دنبال نکردم.
ما توضیح دادیم که آقای ابوترابی در آن قصّه به آقای محتشمیپور گفتند که اصلاً بیایید ترکیب هیئت را عوض کنید؛ ولی نمیتوانیم در این هیئت از طرفدارهای آقای احمدینژاد کسی را نداشته باشیم، چون ممکن است نتیجه عوض بشود. بالاخره باید آن طرف هم بپذیرد. اگر یک طرفهاش کنیم، همین دعوا میرود یک طرف دیگر. اگر بنا است حل شود، پس هر دو طرف باید باشند. البته در آن ترکیب هم آقای افتخار جهرمی و آقای درّی نجفآبادی هستند. حالا شما میگویید ترکیبش خوب نیست، خود آقای ابوترابی گفته من میروم کنار، آقای محتشمی بیاید؛ یا یک نفر دیگر را اضافه کنیم که متعادل باشد. اگر آقای محتشمیپور هم بیاید، اصلاً بکلّی از این حالت خارج میشود و دیگر وجود آنها مفید است، مضر به این کار نیست. ضمن اینکه آنها هم آدمهای آقای احمدینژاد نیستند؛ یعنی ممکن است الان در این قصّه از نتیجه انتخابات دفاع کنند، ولی به دلیل اینکه طرفدار او هستند که نیست.
مهندس گفت بله، آقای هاشمی زنگ زد به من، آقای خاتمی هم زنگ زد. یعنی ما همه آن حرفها را مرور کردیم و خود آقای موسوی اینها را قبول کرد که این اتّفاقات افتاده است. ولی گفت به هر صورت نمیشد، ما نمیدانستیم چه اتّفاقی میافتد. هرچند من آن را یک گام به جلو میدانستم. گفتیم خب نمیشود ۴۵ روز که حداقل زمان لازم برای شمارش بود را بگذاریم برای اینکه شما یک ذرّه اعتماد کنید. نظام نمیآید این کار را بکند. بالاخره معنای آن طرح این بود که شما تفاهم کنید، بعد بر مبنای تفاهم برویم جلو. مهمترش این است که این نشان داد که مقام رهبری نسبت به شما موضعی ندارند و در حقیقت اینجور نیست که ایشان نتیجهای مورد نظرشان باشد. ایشان آمدند پای این کار، چیزی که هیچکس تصوّرش را نمیکرد. بعد هم شورای نگهبان ما را احضار کرد و فهمیدیم که از یکجایی تأیید کردند که آنها این جور سریع پذیرفتهاند و گفتند بیایید. این را از آن ماجرا فهمیده بودیم. پس روشن است که نظر رهبری این است که چنین سؤالی اصلاً در تاریخ ایران باقی نماند و میخواهند این برای خود شما هم روشن باشد؛ یعنی شما هم در این شک و شبهه زندگی نکنید و واقعیت را بدانید در مورد حقّتان.
گفتیم حداقل خواهشمان این است یک تیم بگذار و رسیدگی کن که چرا این کار شد؟ بالاخره شما ما را برای رسیدن به یک نتیجهای فرستادی دنبال این کار. ما که کارهای نبودیم؛ شما ما را مبعوث کردی به این کار و جلو رفتیم. حالا که دیگر حکم ریاست جمهوری هم تنفیذ شده، ببین اشکال از کجا بود.
بعد گفتیم حالا تاریخ که گذشته، دیگر کاری با آن نداریم؛ ولی حالا برای از این به بعد هم در خدمتیم. شما به ما گفتید بیایید؛ هرکاری دارید، بفرمایید. او شروع کرد به توضیح دادن که وضع بد است و جامعه دارد دو قطبی میشود و من این را مطلوب نمیدانم. خانوادهها دارند دو دسته میشوند؛ دارد درگیری بینشان شکل میگیرد، ولی من به دنبال چنین ایده و فکری نیستم. از آن طرف هم راههای ارتباطی ما را بستند؛ دیگر هیچ امکانی نداریم؛ نمیتوانیم کار خاصّی انجام بدهیم. دیگران هم بیکار نیستند و مسائل را جهت میدهند. بالاخره وضع این است. چگونه باید رفتار بشود؟ بحث ما این بود که خب شما آمدید وسط این کار. باید مدل کارتان را واضح کنید که چه کار میخواهید بکنید. شما کنار که نیستید، وسط ماجراها هستید؛ یا باید کلّاً بگذارید کنار و بروید، اعلام هم بکنید که دیگر به من مربوط نیست؛ من تا اینجایش بودم ولی دیگر به من ربطی ندارد؛ یا اگر هستید، خودتان باید کار خودتان را رهبری کنید؛ دیگری نمیتواند کار شما را اداره کند. او توضیح داد که چه توقّعی دارید ما بتوانیم کاری بکنیم و چگونه میشود این کار را سامان داد؟ من گفتم ببینید اینها در اثر چه اتّفاق افتاده؟ ابهامات؛ و معلوم نیست مسئولش کیست. شما بیا وسط و مسئولیت بپذیر. حتماً از آن طرف هم با نظر بیشتری با کار برخورد میشود. فرقش همین است. شما وقتی رهایش میکنی، خب دستگاههای حافظ نظم و امنیّت فکر میکنند شما نیستی، پس فلانی است. او نیست، پس آن یکی است. میخواهند ببینند کیست که این کار را اداره میکند. از داخل است؟ از خارج است؟ بالاخره این داستان پیچیده میشود. پس نقش شما باید یک نقش متفاوتی بشود. ایشان میگفت راهی که برای من میماند این است که من هم بیایم و بگویم اشتباه کردم؛ مثلاً در تلویزیون اعتراف کنم که هیچّی نبوده و هیچّی نیست؛ ولی کسی از ما قبول نمیکند. آقای هاشمی هم که آمد در فلان مجلس شرکت کرد خدمت آقا، پشت سرش گفتند او سازش کرده. گفتیم حالا اینکه دیگران چه میگویند، ملاک نیست. ما اصلاً چنین حرفی به شما نمیزنیم؛ ما نمیگوییم شما چطوری بیا وسط، با چه شیبی بیا. بحث ما این چیزها نیست. شما سیاستمداری، خودت آنها را تدبیر کن. کسی هم نمیخواهد مدل کار را به شما بدهد، شما خودتان انجام بدهید؛ ولی بگویید اصولش چیست؟
موسوی میگفت راهی که برای من میماند این است که من هم بیایم و بگویم اشتباه کردم؛ مثلاً در تلویزیون اعتراف کنم که هیچّی نبوده و هیچّی نیست؛ ولی کسی از ما قبول نمیکند. آقای هاشمی هم که آمد در فلان مجلس شرکت کرد خدمت آقا، پشت سرش گفتند او سازش کرده.
مهندس موسوی گفت خب اصولش این است که دولت از رهبری فاصله بگیرد؛ معنی ندارد احمدینژاد بشود مثل رهبری. انطباق این دو با هم غلط است و نباید اینجوری باشد. بالاخره سلایق دیگری هم هست و چتر ایشان باید شامل همه بشود. دوّم گفت که رهبری با ملاطفت، کارش خیلی مؤثرتر است. ملاطفتی که رهبری میکند، ما اثرش را خیلی دیدیم. من خودم اعتقاد دارم هنوز. یک مورد ملاطفت ایشان بسیار مؤثّر است، کارآمد است. سوّم: همینطور که در مسئلهی کهریزک برخورد کردند، ایشان در آن جاهایی که امور را غلط میدانند خودشان وارد بشوند و مسائل تفکیک بشود و مردم در جریان قرار بگیرند. چهارم اینکه ماها دم و دستگاهی داشته باشیم، بتوانیم حرف بزنیم، تماس داشته باشیم، بتوانیم ارتطاتمان را برقرار کنیم. میگفت اگر احمدینژاد را رها کنند، میرود با آمریکا هم سازش میکند. البتّه گفت من آقای احمدینژاد را متّهم نمیکنم؛ هرچند از او دروغ دیدم. ولی رهبری چه کار دارد به این ماجرا؟ خب، احمدینژاد خودش بیاید بگوید تو خودت دروغ میگویی. من و احمدینژاد باشیم. چرا رهبری وسط باشد؟ گفت نمیشود این طیف بخواهند حاکم بشوند و حرف هم حرف اینها باشد.
ما در جوابش بحث کردیم. من گفتم رهبری نه فقط با قوّه مجریّه، با قوّهی قضائیّه و قوّه مقنّنه هم باید همینطور برخورد کند. تنظیم قوا با ایشان است. رهبری هم با هیچکدام از اینها نسبت خاصّی ندارد و در حقیقت اگر مصلحت بزرگتری باشد، ایشان میایستند و حمایت میکنند، کما اینکه همیشه اینجور بوده که دولتها باید مورد حمایت باشند. مهندس گفت من این را قبول دارم که بالاخره دولت نیاز به حمایت رهبری دارد. گفتم پس شما هم این اصل را در همان چهارچوبی که میخواهی تعیین کنی، خودت قبول و رعایت کن؛ یعنی وقتی میخواهی مسائل را بیان کنی، رهبری را بگذار کنار، با دولت برخورد کن، بگو کی حقّت را خورده، کی برده، آنها را توضیح بده. اینکه اشکالی ندارد؛ ولی شما نظام را میآوری وسط، رهبری را میآوری داخل ماجرا. از این به بعد چهارچوبی بگذارید که نیایید به سمت خدشه بر کلّیّت نظام. شما میگویید که با آقای احمدینژاد دعوا دارید. خیلی خب، پس دیگر آنها را به رهبری نسبت ندهید، نگویید این روزنامه کیهان مال رهبری است یا فلانجا رهبری از دولت حمایت کرد، پس دارد به من چیزی میگوید. شما هم تفکیک کنید و جواب هرکسی که به رهبری حمله میکند را بدهید؛ یعنی همین تفکیکی که خودتان میگویید، خودتان هم قبول کنید و عمل کنید.
به موسوی گفتم پای رهبری و نظام را به ماجرا باز نکنید؛ گفت قبول دارم امّا نمیگذارند
شما میگویید ملاطفت باشد، قبول؛ امّا نباید از آن سوء استفاده بشود؛ باید با آن مثبت برخورد بشود. وقتی رهبری آمدند یک کار مناسب کردند، چرا شما حمایت نمیکنید؟ چرا جواب مثبت نمیدهید؟ مثلاً ایشان در ماجرای کهریزک وارد شدند، یا در نماز جمعه گفتند که ما این معترضان را وابسته نمیدانیم، چنین و چنان. هرچه رهبری در هرجا گفتند در این مسائل، شما هم جواب مثبت بدهید به آن. طبق همان صحبت، استناد کنید. این میشود همان که شما میگویید. ولی اگر قرار بشود رهبر انقلاب ملاطفت بکنند، این به معنای تجرّی طرفهای دیگر بشود و آنها هی جلوتر بروند، معلوم است که رهبری نمیتوانند ملاطفت قابل سوء استفاده درست کنند. این منطقی نیست. آقای موسوی گفت من این حرف را قبول دارم ولی نمیگذارند؛ نمیشود. بالاخره مهندس هی از اینکه این فرصتها نیست، صحبت میکرد؛ ولی ما میگفتیم نه، مسئله اصلی همین ابهامی است که شما گذاشتید وسط. من گفتم خب حالا شما میخواهید این کارها را شروع کنید، چرا میگویید جناح طرفدار رهبری یا بعضی وقتها میگویید خود رهبری هم نظرش این است؟ اگر ما بیاییم نظر طرفدارهای شما را جمع کنیم چه میشود؟ محدودهاش کجا است؟ از برانداز توی آنها هست تا خواننده مبتذل.
از طرف دیگر شما میگویید این کار شروع بشود؛ اما تحقّق آن به شرطی است که نظام مستقر باشد. الان انتخابات شده، رئیس جمهور سرکار است، دولت استقرار پیدا کرده، شما باید اینها را به رسمیّت بشناسید. او گفت من به انجمن جامعهشناسی گفتم که ما به جسد قانون هم که شده باید احترام بگذاریم، باید بپذیریم. گفتم خیلی خب، همین را شما به هر شکلی بتوانی بگویی، خوب است. این طوری شما وارد چرخه زندگی سیاسی میشوی و آنجا هیچکس مشکلی با شما ندارد. اما شما هنوز داری روی انتخابات ادّعا میکنی. او گفت نه، من ملاقات رهبری که رفتم، آنجا گفتم که دیگر کاندید بشو نیستم. من این را به شما قول میدهم؛ دیگر به هیچ وجه وارد این صحنه نمیشوم. میتوانم این بساط را جمع کنم، چنین کنم و چنان کنم. گفتم خب شما همینها را روشن کنید، یک چهارچوب بدهید.
ولی او در مجموع اعتمادی نداشت. از طرفی در حرفهایش هم این بود که بالاخره من مثل گربه میمانم، اگر به من آسیب بزنند، دیگر تحمّل هیچ چیز را نمیکنم؛ تیپم این است. اینجوری نیست که من را با زور و جبر ببرند و هرچه میخواهند بگویم؛ اینجوری نیست که کسی با فشار بشود من را کنار بزند. از طرف دیگر میگفت من با نظام هستم، با رهبری هستم، این چهارچوب را قبول دارم؛ میخواهم خدمتی بکنم. در صحبتهایش کامل نسبت به آقا احترام میگذاشت.
از طرفی در حرفهایش هم این بود که بالاخره من مثل گربه میمانم، اگر به من آسیب بزنند، دیگر تحمّل هیچ چیز را نمیکنم؛ از طرف دیگر میگفت من با نظام هستم، با رهبری هستم، این چهارچوب را قبول دارم؛ میخواهم خدمتی بکنم. در صحبتهایش کامل نسبت به آقا احترام میگذاشت.
حرف او تمام که شد، همه صحبت کردند. من صحبتهای خودم یادم است. البتّه صحبت همهمان هم تقریباً در یک راستا بود. گفتم الان این وضعیّت واقع شده و شما هم که نخواستید به یک صورتی جمعش کنید. حالا هرچه بود، انتخابات تمام شده و رئیس جمهور هم معلوم شده. حالا شما چه کار میخواهی بکنی؟ راه حلّ شما چیست؟ گفت شما میگویی چه کار کنیم؟ گفتم ما چیزی نمیگوییم، شما هرجور که میخواهی، این چهارده میلیون آدم را حفظ کن. شما که میگویی بیشتر هم هستند حالا که آن ثابت نشده، ولی چهارده میلیون قطعاً هستند. حق و حقوق این چهارده میلیون را از بین نبر. اینها در پناه شما قرار گرفتهاند. شما اگر حفظ بشوی، اینها را هم حفظ کردهای. این وظیفهی شما است؛ چون شما به عهده گرفتی و آمدی وسط؛ پس این کار را برای اینها بکن. او گفت حق و حقوق ما تضییع شده است. گفتم در کف خیابان که حق و حقوق پیدا نمیشود؛ این آراء در صندوقها بوده. الان شما نمیتوانید برای اینها حقّی را پیدا کنید؛ اگر هم میخواهید، باید با یک قاعده و سیستمی و از یک راهی بروید جلو. شما که دیگر رئیس جمهور نمیشوید. خواستههای اینها را منسجم کنید، درخواستهایی بکنید که شدنی باشد؛ بعد بگویید من اینقدر خواستهها را جلو بردم؛ میخواستم تا حدّاکثر ببرم، امّا نشد.
مهندس گفت ببین سادهاش این است که میخواهی بگویی من هم بروم در تلویزیون بگویم غلط کردم! گفتم من غلط میکنم این حرف را به شما بزنم؛ اصلاً عقل میگوید که شما نباید همین حرف را بزنی، چون به ضرر نظام است.
شما شخصیتی هستی، سابقهای داری، الان هم محترمی. حالا انتخابات است، چیزهایی پیش میآید. من فکر میکنم که شما با وجود این تظاهراتی که شده، راهی نشان بده که بشود دنبال کرد. باز توضیح داد که نه، این جوری نمیشود و ما باید چنین و چنان کنیم. من گفتم آخر شما فرمولی یا راهی بدهید و بگویید من اینطوری این حق و حقوق را احقاق میکنم.
بعد گفتم آقای مهندس موسوی! این آدمهایی که به شما رأی دادند، اینها همه کاغذ و قلم و صندوقند؛ اینها چریک نیستند. اگر بنای کار چریکی باشد، اینها هیچکدام در خیابان نمیمانند؛ میروند خانههایشان. شما که نمیتوانید با یک سیستم چریکی کارتان را جلو ببرید. روش چریکی شکست خوردن است؛ دستاوردی تویش نیست. نظام هم نمیایستد تماشا کند، تعارف ندارد. ولی فکر میکنم شما بنا نداری نظام را به هم بریزی؛ طبیعت شما هم با این حرفها نمیخواند که این کار را بکنی. امّا شما یک راهحلبگذار وسط. گفت: تو میگویی چطور؟ گفتم من میگویم آقای مهندس موسوی! هرجور که شما میخواهید، ظرف هر مدّتی که شما دوست دارید، همه خیابانهای تهران مال شما؛ مردم را بیاور، ببر، شعار بده، هرکاری میخواهی بکن؛ ولی بگو کِی جمعش میکنی؟ خودت پهن کن، خودت هم جمعش کن؛ ولی چهارچوبش را شما بده. اگر از چهارچوب خارج شد، نظام وارد میشود.
اگر این جمعیت صبح بیایند و راه بروند، باز شب بیایند راه بروند اتفاقی نمیافتد. هرچند روز شما فکر میکنید اینها حرارتشان میخوابد ادامه بدهید. ایشان گفت مگر میشود؟ گفتم چرا نمیشود؟ شما این طرح را بنویسد. گفت: این چه حرفی است تو میزنی؟ گفتم حرف سادهای است. هرکاری میخواهی بکن، ولی آخرش جمع کن این کار را. این همه جمعیت در خیابانهای تهران هست؛ نتیجه انتخابات هم میگوید در تهران بیشتر مردم به شما رأی دادند. مگر اینها نسبت به آن رأیی که شما داشتی، چقدر بیشترند؟ این همه آدم میآیند در خیابان، خب همینها رأی دادند به شما؛ باز هم میگویی رأیهایشان گم شده و اینها میآیند که رأیهایشان را پیدا کنند. درصدی از آنهایی که رأی دادند، حالا میگویند رأی ما کو؟ میخواهیم پیدایش کنیم. اینکه طبیعی است، شما این را بگو، آنها هم جوابشان همین است. ولی این کارها چیست؟ بالاخره تدبیری لازم است. شما یک مدیر سیاسی هستید. او گفت نه، این جوری بعید میدانم بشود. گفتیم این حرفها تمام شد. الان که شما ما را دعوت کردید، برای چه بود؟ حتماً میخواستید ما برویم کاری بکنیم؛ ولی کاری به ما ندادید. ما داریم میرویم از اینجا، هیچ اتّفاقی هم نمیافتد و این داستان عاقبت خوبی نخواهد داشت. این کارها بدون گفتوگو شکل نمیگیرد. بالاخره یک راهی پیدا کنید، ما همان را دنبال میکنیم؛ میدانیم که میشود. او گفت «حالا ببینیم» و دیگر تمام شد.
به هر صورت اصرار ما بر این بود که شما یک مدلی درست کنید و طبق همان مدل اعلام شده جلو بروید؛ امّا او بیشتر یک نوع ملاطفت و باز شدن فضا را میخواست. خیلی از چارچوب استقبال نمیکرد، چون میدانست خودش مسئول آن است، باید بپذیرد. ما نتوانستیم تا آخر به توافقی برسیم. همه حرف ما رفت به این سمت که شما خودتان
اصرار ما بر این بود که شما یک مدلی درست کنید و طبق همان مدل اعلام شده جلو بروید؛ امّا او بیشتر یک نوع ملاطفت و باز شدن فضا را میخواست. خیلی از چارچوب استقبال نمیکرد، چون میدانست خودش مسئول آن است، باید بپذیرد.
مسئولید؛ کسی دیگر مسئول نیست. چهارچوب را شما تعیین کنید؛ همین صحبتهایی هم که خودتان میکنید، چهارچوب خوبی است. چیز خیلی عجیب و غریبی لازم ندارد؛ میشود بر همین منوال حرکتی را سامان بدهید؛ امّا همه بدانند شما خودتان مدیریّت میکنید، کار را میبرید جلو. مطمئن باشید راه برایتان بسته نیست. یکی از دوستان همراه ما صورت جلسه این مطالب را هم نوشت ولی مهندس موسوی در هیچ جلسهای حاضر نشد مطالبی که خودش میگوید را امضا کند. میگفت بروید با فلانی بنشینید صورت جلسه کنید.
نهایتاً در جمعبندی آخری هم که داشتیم، مثل دفعه قبل تأکید کردیم و گفتیم شما اهل آخرت و قیامتی. الان هم یقین داریم که قیامتت خراب میشود، اگر کاری نکنی. آقای فاتح به من گفته بود که اگر آقا یک دستور شرعی - نه سیاسی - بنویسند، همین الان آقای مهندس موسوی اجابت میکند. اگر ایشان بگوید حرام است، او اطاعت میکند. گفتم ما این اطّلاع را در مورد جنابعالی داریم؛ پس ما با این زاویه به شما نگاه میکنیم. خود شما هم ما را خواستی. هرچه طرح بدهی، ما میرویم برایت اجرا میکنیم. حرفِ روشن باشد، شدنی باشد؛ ولی اگر شدنی نیست، ما به شما میگوییم؛ چون نه نفعی داریم، نه جانبی را میگیریم. ضمناً آنجا گفتیم این چیزی که به نام جنبش سبز درست شده، شما باید هویّتش را روشن کنید. شما اگر شال سبز سیّدی گذاشتهای و این جنبش یک چهارچوبی دارد، بیا بگو من علاقهام به اهل بیت این است، رابطهام با حکومت این است. دیدگاهت را توصیف کن. حتّی منفی هم نمیخواهد بگویی که این نیست، آن نیست؛ مثبت بگو. بله، آن وقت یک عدّه میروند کنار، یک عدّه از این جنبش جدا میشوند. امّا اگر این کار را نکنی، آن عدّه قلیل میآیند همه را میگیرند و خود شما را بیرون میکنند. آن وقت شما دیگر طرّاحی و هدایت این جریان را از دست میدهی. شما هم نسبت به رأی دهندگان به خودت مسئولیت داری؛ یا باید این مسئولیت را بپذیری یا این رابطه را قطع کنی؛ یا بگویی دیگر نیستم یا نسبت به آنها انجام وظیفه کنی.