فیلم| لحظه دستگیری هانی کُرده شرور سطح یک به ضرب گلوله پلیس مدیرعامل پرسپولیس استعفا کرد/ جانشین درویش مشخص شد عکس / پزشکیان پای تخته رفت؛ تصاویری از جلسه بررسی راهکار‌های رفع ناترازی انرژی فیلم/ انهدام باند کلاهبرداری اتباع که با گروگانگیری صوری اقدام به اخاذی می‌کردند برد سخت کهکشانی‌ها مقابل آلاوز/ گلزنی کاماوینگا در روز اخراج امباپه پایان گروگان‌گیری در بهارستان؛ ۳ آدم‌ربا دستگیر شدند آتش‌بازی اعجوبه اسپانیایی در فرانسه/ آلکاراس قهرمان تنیس مونته‌کارلو شد لژیونر ایرانی در رادار پرسپولیس و تراکتور کدام ویتامین برای سلامت مغز ضروری است؟ شکست ۹ بر صفر علی ارسلان در کشتی فرنگی قهرمانی اروپا/ ناکامی قهرمان المپیک در نیمه نهایی بازداشت همخانه فراری پس از سقوط مرموز زن جوان از طبقه چهارم فیلم / پرداخت وام به بازنشستگان دوباره از سرگرفته شد تیم ملی فوتسال ایران نایب قهرمان تورنمنت تایلند شد یک جوان در آبشار شیرآباد غرق شد نقص فنی در سیستم ترمز کامیون کشنده ۵ فوتی در سنندج برجای گذاشت

خودسوزی دختر جوان به خاطر اصرار نامادری برای ازدواجش

نامادری دو پایش را در یک کفش کرده بود، بدون توجه به نگاه‌های ملتمسانه «زیبا» با اصرار گفت: «پسر عموی من خوشبختت می‌کنه، اون میلیونره، فقط کمی سنش بالاست، اونم اشکالی نداره.»
تاریخ انتشار: ۱۱:۲۷ - ۰۴ شهريور ۱۳۹۸ - 2019 August 26
کد خبر: ۲۰۲۸۰

به گزارش راهبرد معاصر؛  زیبا به پدر نگاه کرد، او به دنبال روزنه امیدی بود، پدر سر به زیر انداخت، هیچ نگفت، زیبا خواست او را صدا کند...

نامادری گفت: «دختر، چرا ایستادی؟ زود برو خودتو آماده کن قراره بیان خواستگاریت!»

 

 زیبا به اتاقش رفت، روبه روی آیینه نشست، می‌خواست گریه کند، ابر‌های تیره غم، آسمان قلب کوچکش را احاطه کرده بود، به آیینه نگریست، خجالت کشید، آیینه در مدت ۱۶ سال دوستی با زیبا جز خنده نمکین اش ندیده بود.

 

در دلش غوغایی بود، گریه پنهانش در آیینه شد دیگر آخر خط بود باید مبارزه می‌کرد، زیبا برخاست، بوسه‌ای به آیینه زد، بوسه‌ای که بوی وداع می‌داد.

 

پدر، با شنیدن جیغ‌های دردآلود دخترش به حیاط دوید، زیبا با بدنی شعله‌ور بر روی زمین می‌غلتید، نامادری با صدای بلند نفرین می‌کرد، پدر مستاصل از این جهنم خودساخته، به سمت دخترش دوید.

 

زیبا از بیمارستان مرخص شد، همه با دیدن چهره دخترک چشم می‌بستند، نامادری دیگر نمی‌خواست با او سر یک سفره غذا بخورد، پدر مهربانانه زیبا را در آغوش گرفته بود و دخترک را به سمت اتاقش می‌برد.

 

دخترک مو طلایی به چهره غمزده پدرش نگریست، او می‌دانست اتاقش حکم زندان را دارد.زیبا به یاد تنها دوستش آیینه افتاد، از پدر خواست آن را از اتاقش بیرون ببرد! پدر حیرت کرد.

 

زیبا که اشک هایش در پشت گونه‌های سوخته اش زندانی شده بودند، با صدای غمگینانه زمزمه کرد: «می ترسم آیینه هم از دیدن چهره ام وحشت کند!»

 

منبع: خراسان

ارسال نظر
آخرین اخبار