به گزارش راهبرد معاصر؛ یک روز آن قدر دعوای آنها شدت گرفت که با چاقو به سوی مادرم حمله ور شد. من از ترس این که مبادا او را بکشد خودم را سپر مادرم کردم، اما پدرم فرقی به حالش نکرد و نتوانست خشمش را کنترل کند. او چاقو را بالا برد و من از شدت ترس چشمانم را بستم.
ناگهان روی بازویم داغ شد، چشمانم را که وحشت زده باز کردم تیغه چاقو بازویم را خراش داده بود. در همین حال مادرم که خودش را میزد و گریه میکرد، بغل کردم و آن روز سیاه گذشت. از آن به بعد مادرم بی، چون و چرا همه حقوق خود را در اختیار پدرم میگذاشت و او آن را دود میکرد. یک هفتهای بود که مادرم را از کار بیرونش کرده بودند و به سختی هزینه زندگی را تامین میکردیم.
پدرم گفت: برو سرکار وگرنه دخترانت مجبور میشوند برایم مواد جور کنند. به همین دلیل مادرم دربه در دنبال کار بود تا از ما در برابر این اتفاق مواظبت کند. بالاخره در یک کارخانهای که کسی معرفی کرد، مشغول کار شد و اوضاع به روزهای قبل برگشت. یک روز که پدرم در خانه مواد میکشید، دوستش هم آمد و اورا هم مهمان کرد. دو نفری تا میتوانستند شیشه مصرف کردند. من هم از ترس از اتاقم بیرون نیامدم. ناگهان خواهر ۱۴ سالهام از مدرسه آمد. ترس همه وجودم را فراگرفت که مبادا برایش اتفاقی بیفتد. خواهرم کوله پشتی اش را محکمتر گرفت و میخواست سریع به اتاقش برود که رفیق پدرم اورا گرفت و قصد تعرض به او را داشت. پدر بی غیرتم که سرش به بساطش گرم بود، برایش مهم نبود. از اتاق بیرون رفتم و با این دستان بی رمقم او را زدم و هرطور بود خواهرم را از دام او نجات دادم. پا برهنه به داخل خیابان دویدیم. چند ساعتی گذشت و ما جرئت بازگشت به خانه را نداشتیم. این بود که تصمیم گرفتم با خواهرم به کلانتری بیایم و موضوع را به پلیس اطلاع بدهم. امیدوارم روزی این روزهای سیاه پایان یابد و ما هم رنگ خوشی را به خود ببینیم، اماای کاش…
اهمیت ادعای این دختر نوجوان موجب شد تا سرهنگ مجتبی حسین زاده (رئیس کلانتری رسالت مشهد) دستورهای ویژهای را برای بررسی دقیق این ماجرا در دایره مددکاری اجتماعی صادر کند. /روزنامه خراسان